ما که از این زندگی چیز زیادی نخواستیم.
باور کن اصلا به جونِ زندگی غُری نزدیم که الان اینجوری به ما دهن کجی میکنه و چشم غُره میاد!
ما از این زندگی یه دلِ خوش خواستیم؛ اونم نه برای همیشه .چون میدونیم زندگی با ما راه نمیاد وباج نمیده. فقط ازش خواستیم یه وقتایی بذاره این دل ما شادی و تا تهش هضم کنه و بابت یه لحظه خنده وشادی عذاب وجدان نداشته باشه.
.
ما از این زندگی یه هوای پاک خواستیم. از همون هواهایی که وقتی نفس میکشی، درد و غمت یادت میره و سُرب و کثافت گند نمیزنه به روح و روانت. نه که دردها و زجرکشیدنات با سرب و دود بره بشینه تو تمامِ وجودِت.
.
ما از این زندگی عشق خواستیم،صلحخواستیم، دوستی خواستیم؛ که حتی شده برای یه لحظه بتونیم دنیای بدون قضاوت و سرکوب و زور و با جفت چشمهامون ببینیم و حسش کنیم.
.
ما از این زندگی ، خودمون رو خواستیم. وقتی میگم خودمون یعنی یه فردِ بدون نقاب و فیلتر وسانسور. یه فردی که برای خودشه. وجودش ارزشمنده و به کسی ضرری نمیرسونه و نمیخواد با زور و اجبار و قوانین دیکته شدهی نامفهوم، از خودش دور بشه.
.
ما از این جا و این نقطه ، رفاه اولیه و امنیت جانی و مالی و روانی خواستیم؛ که کم نیاریم و بتونیم با تمومِ قدرتمون بریم جلو و با بازیِ زندگی خودمون وهماهنگ کنیم؛ که با هرقدم زیر پاهامون نلرزه و امید جاخالی نده و ناامیدی جا باز نکنه توی زندگیهامون.
ما از این زندگیای که فقط یه خدا داریم و یه دستای رو به آسمون و یه دهانِ مشغول به دعا و یه قلب نازک و یه عقل کم و بیش آگاه، چیز زیادی نخواستیم.
ماها پشتمون به خودمون گرمه.
ولی انگار پشت این زندگی به دنیایی گرمه که گوشاشو گرفته و داره ما رو با خودش میبره جلو و قدرت و غرورش و به رخ ما میکشه.
.
این زندگی شاید بی معرفتی کرده باشه ولی ما
هرروز یاد گرفتیم که با معرفت و امید بریم جلو و با خودمون بگیم:
صبح میشه این شب ، باز میشه این در. صبر داشته باش.
نمیدونم؛
ولی ما که چیز زیادی از این زندگی نخواستیم.
خواستیم؟!
یعقوبی✍? (یکی از روزهای خاکستریِ مهرماه ۱۴۰۱)