Farzaneh Yazdani
Farzaneh Yazdani
خواندن ۸ دقیقه·۲ سال پیش

تکه هایی از یک کل غیر منسجم(2)- ماجرای یک عشق نافرجام

National Library of Iran
National Library of Iran


دیدی وقتی کلّی درس داری، حاضری زمین و زمان رو بسابی یا هر کار دیگه ای بکنی ولی درس نخونی؟! حالا نَقل نوشتن امروز من تو ویرگوله...???

چند روز پیش بین اعضای گروه تلگرامی کتابخونه ملّی بحثی در جریان بود بر سر اینکه آیا کتابخونه باید به دانشجویان کارشناسی هم اجازه عضویت بده یا خیر؟ ارسال نمونه هایی مشابه تصویر ذیل، که یکی از دوستان در گروه فرستادن و به اعضایی که به دلایل مختلف دیدگاه مخالف داشتن یادآور شدن که باید از منظر افرادی هم که اجازه عضویت بهشون داده نشده به ماجرا نگاه کرد، جرقه ای بود که انگیزه من برای نوشتن این مطلب شد....

و اما ماجرای عشق من و کتابخونه ملّی؛ برمیگرده به دهه هشتاد...

  • اینقدر عاشق کتابخونه ملّی بودم که به محض قبولی در دانشگاه سریع رفتم و عضو شدم(آخه تو دهه هشتاد محدودیت نداشت و بچه های کارشناسی هم میتونستن ثبت نام کنن.)
  • اینقدر عاشقش بودم که وقتی عضویتم تموم شد و دیگه تمدیدش نکردن و گفتن شرط عضویت ارشد به بالا شده، گفتم میشه کارتم رو بهم پس بدین؟ گفتن برای چی میخوای؟ گفتم میخوام یادگاری نگهش دارم?، کارمند محترم هم کارت رو پانچ کرد و بهم برگردوند(هنوز هم اون کارت رو دارم.)
  • اینقدر عاشقش بودم که حین گذر از بزرگراه و دیدن جمال دیوارهای کتابخونه ملّی، از دور بهش سلام میدادم?.
  • اینقدر عاشقش بودم که وقتی ارشد قبول شدم، دویدم و رفتم دوباره عضو شدم.
  • و الی آخر

..........................................................................................................................

گذشت و سال 1401 هفته ای چند بار برای پژوهش و مطالعه میرفتم کتابخونه ملّی؛ کم کم سختی مسیر و مشکلات رفت و آمد و نداشتن وسیله و سختی حمل لپ تاپ و نگرانی از دزدی و... خودش رو نشون داد (بگذریم که دوستانی هم که با خودروی شخصی تشریف میارن دغدغه جای پارک و دزدی از خودروهاشون رو دارن?) و این من رو به فکر انداخت که سایر گزینه های موجود-کتابخونه های محلّی- رو هم مورد بررسی قرار بدم، الان که دارم این مطلب رو مینویسم در کتابخونه محل نشستم، در حالی که همه وسایلم اعم از کیف و لوازم شخصی و لپ تاپ و اشربه و اطعمه در کنارم قرار دارن(آخه تو سالنهای کتابخونه ملّی اجازه ندارین کیف و خوردنی و آشامیدنی ببرین، مضافاً بر اینکه در سالنهای تخصصی اجازه بردن کتاب شخصی رو هم ندارین، فقط تو سالن عمومی میتونین کتابهای خودتون رو ببرین که اون سالن هم معمولا مملو از جمعیته و ملت دنبال جا میگردن!)

..........................................................................................................................

غرض از نوشتن این مطلب بیان چند نکته بود،

  • اول تلنگری به خودم بود که یادم نره هر دوست داشتنی بهایی داره به قول حافظ

که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها

یادمون باشه هر چیزی در این عالم مزایا و معایبی داره و هیچ کس و هیچ چیز مطلقا صفر یا صد نیست، این دیگه بستگی به خودمون داره که چطور نگاه کنیم ، چطور تحلیل هزینه-فایده [1] کنیم و....

دوم به دوستانی هم که در آتش فراق کتابخونه ملّی میسوزن بگم درسته که این کتابخونه جذّابه، امکانات خوبی داره، فضای فرهنگی مناسب و فرهیخته نشینی (این واژه هم جریانات داره برای خودش??) داره، اکثر تعطیلات رسمی رو هم بازه و در کل مزایاش زیاده ولی معایبی هم داره که تا داخل نشین متوجهشون نمیشین، پس خیلی هم حسرت نخورین و به دور و برتون خوب نگاه کنین شاید امکاناتی در اطرافتون باشه[2] که اتفاقاً برای شما مناسب تر هستن ولی به خاطر سوگیری مثبتی[3] که نسبت به ملّی دارین ازشون غافل موندین

(مثلاً همین چندتا کتابخونه ای که خودم در مناطق مختلف امتحان کردم واقعاً شرایط خوبی داشتن، مثل اینکه میتونین همه وسایلتون رو در کنارتون داشته باشین، کتابای مورد نیازتون رو به طورسالم و کامل با خودتون ببرین و مجبور نشین ورق ورقشون کنین?! وقتی هم که فشارتون افتاد یا خوابتون گرفت یه چیزی میل بفرمایین، یا سرویس بهداشتی و نمازخونه و سماور و ... نزدیکتونه، بانک، داروخانه، مغازه های مختلف و... تو محلّه ها هستن ولی تو محدوده کتابخونه ملّی این option ها یا وجود ندارن یا به مراتب کمترن، تازه سالنهای مطالعه کتابخونه های محلّی مختلط هم نیستن و خانمهای عزیز- به طور معمول- میتونن راحت با تیشرت و شلوار بگردن؛ البته اونهایی که مقید به پوشش بیشتر هستن?.
راستی شیطونا نگین که یکی از دلایلتون، اصلاً همین مختلط بودن کتابخونه ملّیه که اصرار دارین بیاین اونجا...ها???!)


  • سوم به مسئولین بگم، واقعا حیف نیست؟ ??کاش به همچین فضایی بیشتر میرسیدین! اگه به محدوده کتابخونه و باغ کتاب سری زده باشین، متوجه میشین چی میگم، از دهه هشتاد که به این منطقه رفت و آمد میکنم شاهد ساختمونها و فعالیت های عمرانی ناتمام زیادی هستم، این دوتا مجموعه عظیم با این همه امکانات جالب برای بزرگسالان و کودکان و این حجم از مراجعین، پس پارکینگش کی تموم میشه؟

چرا باید دانشجو دغدغه دزدیده شدن لپ تاپ و موبایل- به دلیل امنیت ناکافی مسیر تا ایستگاههای مترو و بزرگراه و...- و وسایل ماشینش رو داشته باشه؟ قبل از کرونا یه سری وَن بودن ملّت رو از مترو میبردن کتابخونه (و برعکس)، بعد بازگشت به شرایط عادی دیگه نیازی به وسایل نقلیه عمومی و تاکسی احساس نمیشه؟ واقعا چرا؟

دیگه «تو خود حدیث مفصّل بخوان از این مجمل» که «در خانه اگر کس است یک حرف بس است

..........................................................................................................................

در آخر میخوام -شاید- کمی شناختی تر نگاه کنم،

یه جمله چند سال پیش میخوندم - از یه بزرگی که اسمشون رو دقیقاً به یاد ندارم-با این مضمون که: «اینقدر که از نداشتن چیزی ناراحت میشیم از داشتن همون چیز خوشحال نمیشیم!!!» عموم افراد از شرایطشون ناراضی هستن و میخوان از وضعیت موجود به وضع مطلوب گذر کنن؛ ولی واقعا وضعیت مطلوب چیه؟ چرا چیزهایی که برای رسیدن بهشون تلاش میکنیم، اینقدر سریع برامون عادی، بیمزه و حتی دلزده کننده میشن؟ (کفش و لباس عید رو یادتون میاد؟ آقایون! کتونی های نویی رو که به اصرار، خانواده رو مجبور میکردین براتون بخرن رو فراموش نکردین که؟ یادتونه بعد چند وقت با چه سر و وضعی از رزمگاه فوتبال مدرسه بیرون میومدن؟!)


دارم فکر میکنم در نگاه اول شاید بشه از دو منظر کلّی به این موضوع نگاه کرد: 1- خودمون، نیازهامون(نیازهای واقعی البته)، محدودیتها و توانمندی هامون رو خوب نمیشناسیم( البته که طبیعتاً در گذر زمان و با کسب تجربه به شناخت بیشتری میرسیم ولی خب میشه یه جاهایی چرخ رو از ابتدا اختراع نکنیم.)

2- احساس میکنم یه جورایی مثل حالت برانگیخته اتم میشیم، وقتی یه چیزی رو میخوایم، قبل از رسیدن بهش انگار یه انرژی مضاعفی به دست میاریم و از اونجا که طول عمر یک سامانه در حالت برانگیخته کوتاهه با رسیدن به مطلوبمون از مدار بالاتر به مدار پایینتر برمیگردیم....

شاید هم از اونجا که مغز ما مقتصدانه[4] کار میکنه وارد حالت خودکار میشیم (دقیقا مثل رانندگی که بعد از ماهر شدن دیگه به خیلی از جزئیات توجه نمیکنیم.) هرچند این باعث میشه انرژی کمتری مصرف کنیم و کمتر خسته بشیم ولی عیبش اینه که دیگه روی «آن» متمرکز نیستیم و در نتیجه دیگه چندان از لحظات و داشته هامون لذت نمیبریم[5]... و حتی شاید یه روز ضربه سنگینی از این فرآیند بخوریم(مثل اینکه هزار بار درحین رانندگی با موبایل حرف میزنیم و خدای ناکرده یه دفعه کار دستمون میده.)


حتما از یه سری زوجهای سابقاً عاشقی شنیدین که تازه بعد جدایی متوجه یه سری از نشانه های جدّی فاصله و اختلاف شدن! (که قبلاً هم وجود داشتن یا به مرور در حال شکل گیری بودن?.)


..........................................................................................................................

راه حلی که خودم دارم سعی میکنم- وَأَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلَّا مَا سَعَى[6] - برای غلبه بر این مسئله ازش بهره ببرم اینه که اولاً تا جای ممکن به اهداف و خواسته هام واقعی تر نگاه کنم و سعی کنم از سوگیری های شناختی[7] اجتناب کنم(در این خصوص خوندن کتاب هنر شفاف اندیشیدنِ رولف دوبلی خالی از لطف نیست.) و دوماً با میزان تکرار[8] بالاتری ارزش داشته هام رو به خودم یادآور بشم....(به طور مثال یک رابطه عاطفی مناسب با یک فرد مناسب مثل یه نهال بالقوه مثمر، میمونه که فقط به صرف کاشتن، مارو از ثمره اش بهره مند نمیکنه، خاک غنی، آب کافی، نور مناسب و رسیدگی مداوم میخواد، تازه باید حواست به علفهای هرز و آفات هم باشه! )

همین...

..........................................................................................................................

پینوشت

برای من عضویت در کتابخونه ملّی فرصتی بود برای شناختن دوستان خوب و مهربون، و فرصتهای دوست داشتنیی که این دوستان برام فراهم کردن مثل آشنایی با کتابهای خوب، دوره های علمی جالب و آشنا شدن با دیدگاهها و نظرات متفاوت و بعضاً مخالفی که منظر نگاهم رو گسترش داد؛

فکر میکنم روح و صفای کتابخونه ملّی -یا هر محیط دیگه ای- وابسته است به صفای آدمهایی که توش َنَفس میکشن، این رو بعد از کرونا بیشتر فهمیدم...

راستی نمیدونم این ذهن پراکنده این بار چه طور عمل کرد؟ نظر شما چیه بهم بگین لطفاً??

[1] cost-benefit

[2] به قول یه استادی، گاهی اینقدر پشت یه در بسته میمونیم که از باز بودن درهای دیگه غافل میشیم!

[3] Positivity bias

[4] Economical Brain

[5] اینا مجموع تراوشات ذهنی منه ولی اینکه چقدر به لحاظ علمی قابل قبول و یا قابل جمع با موضوع مورد بحثه چیزیه که باید بیشتر و علمیتر در موردش بررسی بشه، ولی خب فکر میکنم به هر حال ما و مغزمون هم از اتمها تشکیل شدیم دیگه?

[6] سوره نجم، آیه 39

[7] Cognitive biases

[8] frequency




عشقمغزتلنگرهنر شفاف اندیشیدن
جایی خواندم: هرچیزی که مینویسی یا میگویی باید از سه دروازه بگذرد: آیا دلسوزانه است؟ آیا لازم است؟ آیا حقیقت دارد؟ امیدوارم آنچه مینویسم از این آزمون باموفقیت بیرون آید!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید