بیا کمی قدم بزنیم و دستان یکدیگر را سخت بفشاریم و آهسته به سوی شکستن مرزهای "عُرف" گام برداریم.
من با تو و تو با من، در دو تن مجزا و در مسیر های سوا و اما در کنار هم. تو بگویی از زیستنت و از خواستنت و من بگویم از زیستنم و از خواستنم و با هم غرق در تامل، تجربه ها را بچشیم و زندگی را رنگ بپاشیم.
یکدیگر را در جاده ای که به آن تن سپرده ایم بال باشیم و موانع محدودیت را پتکی محکم ...
آسوده از دغدغه های روتین گونه، هر روز را در همان روز و هر لحظه را در همان لحظه و آنطور که نامش "زندگی من در دنیایِ مطلوبم" هست را زیست کنیم.
میدانم شاید بگویند این گونه ای از کمال است و دنیا فقط توامان رنج هاست اما نمی شنوم و این را جسارت میدانم، جراتی برای زیستن زندگی به ساده ترین روش و شادترینش در آغوش دردها. من منکر نمی شوم غبار رنج رسیده از زندگی بر چشمان خود را و نیز اینکه روز به سر خواهد رسید بلکه باور دارم تنها روزی رنج پایان می پذیرد که در آغوش گور آرمیده باشم و تا آن روز نمی توانم صبر کنم، که زندگی میکنم با دردها و هر درد راهی است به ورای آرامش ...
و خواهی بود و خواهی دید که چگونه با صورت های غبار زده بر مرکب زندگی خواهیم تاخت و دشت ها را به سوی آفتابی تن نواز و جنگل ها را برای بارانی روح نواز خواهیم پیمود.
تو بر شانه های من پا بگذار و من ستونی محکم می شوم استوارِ بر قامت زمین تا اوج بگیریم بر کرانه هایی فراتر از قضاوت "عُرف". می خواهم ببینمت فراتر از آنچه حرف ها می گویند و میخوام ببینی که چقدر می شود به شانه های من تکیه کرد.
با تقلای که موصوف حال من است، می بینی ام و با دیوانگی که نه صفت بلکه انتخاب من است خواهی دید که چگونه عاشقانه زندگیمان را خواهیم نوشت .
بنام تو
بنام من
که مبدا راهی به سوی رویایمان هستیم.