شعرخوانی پررنگترین بخش زندگی من تا قبل از ۱۹ سالگی و ورودم به دوران بزرگسالی بود. آن موقعها میتوانستم ساعتها بیوقفه باکتابهای شعرم مشغول شوم و به امتحان فلسفه یا تکالیف فردا برای زنگ روانشناسی فکر نکنم. غرق در اشعار شاملو و اخوان و نیما وارد دنیایی دیگر میشدم، دنیایی خیال انگیز، رویایی، گاهی تلخ و گاهی شیرین. شیداییام از روزی شروع شد که در سنی بین ۱۲ تا۱۳ سالگی میان وسایل پدرم دیوان فروغ فرخزاد را پیدا کردم. شعرهای فروغِ سردرگمی که دنبال جایی برای پیدا کردن احساس تعلق بود من نوجوان را شیفته و مشتاق خواندن کرد و بعدها، وقتی پسرخالهم که شاهد این اشتیاق شد هشت کتاب سهراب سپهری را به من هدیه کرد بیشتر درگیرش شدم.
سال اول دبیرستان که مدرسهام تغییر کرد و از تمام دوستانم که بعضیهاشان را تقریبا تمام عمرم میشناختم و با بیشترشان از اول ابتدایی همکلاسی یا هم مدرسهای بودم جدا افتادم احساس تنهایی عمیقی تمام وجودم را گرفت. در کلاسی که با هیچکس از افراد حاضر در آن احساس نزدیکی نداشتم فقط یک چیز آن فضا را برایم قابل نفس کشیدن کرد، صحبت کردن با محبوبه درمورد تنها علاقهی مشترکمان: شعر. من و محبوبه سررسیدهایی که در آنها شعرهای مورد علاقمان را مینوشتیم به هم قرض میدادیم و زنگهای تفریح، فاصلهی قبل از آمدن معلم سر کلاس یا حتی موقع درس دادنش در مورد شعر حرف میزدیم یا برای هم شعر میخواندیم. سال بعد، وقتی باز هم مدرسهام را به دلیل این که رشتهی علوم انسانی در آن تدریس نمیشد عوض کردم، گاهی روی نیمکتهای داغ از آفتاب گرم اهواز بین زهرا و مرجان مینشستم و به جای حرف زدن از روزمرگیها، بحثهای سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و ... برایشان شعر یا داستان میخواندم و میدانم که مثل شکنجه بود تحمل صدای من و گوش دادن به کلماتی که بیشتر مواقع احساسش نمیکردند ولی آنقدر دوستان خوبی بودند که اعتراض نکنند و با صبوری منتظر تمام شدنش میماندند.
آن سالها که برخلاف هم سن و سالانم دغدغهی خواندن هر چیزی داشتم به جز کتابهای کنکور، پدرم لا به لای نصیحتهای «درس بخون بچه» و «کلاس زبانت رو پشت گوش ننداز» میگفت:«شعر برای دیوونههاست». بله! شعر برای دیوانههاست و من جزو دیوانهها بودم وقتی میخواندم:
_«چنین غمگین و هایاهای
کدامین سوگ میگریاندت ای ابر شبگیران اسفندی؟
اگر دوریم اگر نزدیک
بیا باهم بگرییم ای چو من تاریک».
اخوان ثالث
خیابانها، کوچهها، تاکسی و اتوبوس، کلاس درس و هر جایی که میشد گوشهای از آن نشست، کتابی در دست گرفت و از این جهان زشت خاکستری و بیرنگ دور شد برای من بهشت برین بود و بهترین نقطه برای خیال پردازی. چه شبها که تا صبح با آیسان برای هم پیام صوتی ضبط میکردیم، شعر و کتاب میخواندیم و کیف آن لحظهها را میبردیم.
اکنون در اواخر ۲۵ سالگی آخرین باری که شعر خواندم را به خاطر ندارم. شاید زمستان پارسال یک شب که حال خوبی داشتم ماگ گندهای که مامان از مقدار چایی که در آن جای میگیرد شاکیست را پر کردم، در تراس خانه نشستم و ساعتها خواندم یا شاید وقتی، بیوقتی گوشهای نوشین را با آن پر کردم. نمیدانم! اما میدانم که آن جملههای وزن و قافیه دار آرایش شده برای من مثل عزیزی هستند که دوری، بینمان سردی و جدایی نمیاندازد.
شعر در همهی لحظههای من جاریست، مثل وقتی به آسمان آبی نگاه میکنم، عطر یک گل را درون ریه میکشم یا در جمع دوستانم هستم. تابش طلایی آفتاب که از پنجره روی نقشها قالی افتاده، بارش باران، نفس کشیدن در جنگل و لمس برگها و تنهی درختان با سرانگشتانم و خیره شدن به سرنشینان ماشین کناری پشت چراغ قرمز یک چهارراه همه برای من فرمهای متفاوتی از شعرند و باعث دلگرمی و دلیلی برای رویا پردازی.
من آدم خیال پرست و رویا پردازی هستم و شاید همین دلیل وابستگیام به کلام است. در دنیای ادبیات میشود بدون ترس از قضاوت شدن قوهی تخیل را به کار گرفت، لطیف و ظریف بود و بسته به حال روح، زندگی متفاوت با لحظهای که در آن هستیم تجسم کرد. شعر، دنیای احتمالات بیپایان از زندگیهاییست که هرگز تجربه نخواهیم کرد.