ویرگول
ورودثبت نام
فاطمه
فاطمهیک کتابخوان ساده
فاطمه
فاطمه
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

بر دامن رسیده

از پست قبلی انقدر میگذره که الان پسرک من دوماهش شده. یه دوماه‌ی بامزه که همه میگن به خودم رفته. هنوز نمیتونم تشخیص بدم اما به هرکی رفته باشه جوری خودشو تو دلم جا کرده که اگر بگن همین الان جونت رو بده براش، دو دستی بدون هیچ مکثی همین کار رو میکنم. تا قبل از این فکر میکردم میدونم عشق چیه، لابد عشق مادر به فرزند هم از همین جنس عشق دو جنس مخالف یا فرزند به والدینه. اشتباه میکردم، زیاد! جنسش جور دیگه ایه. اینکه میگن تا وقتی پدر مادر نشدی نمی‌فهمی، راست میگن. تا الان هرچی علاقه و دوست داشتن بوده هیچ بوده و زندگی من هم انگار به بعد و قبل زایمان تقسیم میشه. اون فاطمه‌ی قبل بچه دار شدن دیگه نیست، انگار همش یه خواب بود و پروسه بارداری تا زایمان هم رویایی بود که دوماهه تعبیر شده. فکر میکنم آدم‌ها تا قبل بچه دار شدن کار جدی ای نکردن انگاری! اینطور برام تصور میشه که انگار کل رسالت هستی همینه که یه بچه بیاری بعد پاهات رو بلند کنی و از یه پل بزرگ بگذری، پلی که تو رو میبره به سمت هست و نیست یه انسان، تربیتش، سلامتش، خورد و خوراک و خوابش، بهداشتش، و خودتو آماده میکنی تا بارتو بذاری زمین و بچه هات بار تو رو بردارن و دوباره ادامه بدن به وجود داشتن تو این دنیا.

از وقتی پسرک اومده گذر زمان رو جور دیگه ای میفهمم، شیرین تر از همیشه، تلخ تر از همیشه. پروانه ها تو دلم بال بال میزنن وقتی اولین بار خندید و حالا که صداهای عجیب از خودش درمیاره، به خیال اینکه داره باهام حرف میزنه. مراحل رشدش که طی میشه میفهمم یکم دیگه پیرتر شدم، یکم دیگه سنم رفته بالا که حالا دارم غلت زدنش رو میبینم، یا حالا که داره راه میره به خودم نهیب میزنم که ببین چقدر زمان گذشته! یه روز به مرگ نزدیک تر شدم. اما مگه غیر از اینه که آدم از وقتی متولد میشه، به سمت مرگ حرکت میکنه؟

پدر مادربچهزایمان
۱
۰
فاطمه
فاطمه
یک کتابخوان ساده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید