هرچه میگذرد، ناراحت میشوم از نبودن دوستانم، خانواده ام و عزیزانم در کنارم. جلوتر که میروم دائما اتفاقات خنده داری تداعی ذهنم میشود ولی کسی نیست که بپرسد به چه میخندی؟! تا من هم با همان آب و تاب همیشگی و لپ های گل انداخته برایش تعریف کنم. زندگی که میگذرد، بغل هایم یخ میزند جایی میان زمین و اسمان، بوسه هایم روی هوا خشک میشود و مچاله میشود در خودش. من میمانم و یک عالم حرف که تنها با خودم، برای ذهن خودم، برای خودی که خسته شده از حرف زدن با خودش. سنم که بالاتر میرود یک جایی از دلم خوشحال است. انجایی که دیگر زمزمه های نصیحت های ناخوشایندی نمیشنوم، توصیه های زیبایی بر تن و صورتم نمی نشیند، قضاوت های ناشی از سوگیری های شناختی را نمیشنوم. ذهنم پاک تر است، همچنان که گوشم، چشمانم و روحم. من آدم سالم تری هستم در نبود عزیزان زندگی ام. من نصفه نیمه ی سالم تری هستم وقتی تنها ترم.