#داستان
#اولین_نمایشگاه_کتابی_که_رفتم
اولینها همیشه در خاطر میمانند، چه اولین روز دبستان، چه اولین عشق و چه تمام اولین خاطرات دیگر؛ گاهی اگر با اتفاق، شگفتی یا حادثهای همراه باشند، ماناتر میشوند.
اولین نمایشگاه کتابی که رفتم، همزمان بود با اولین سال دانشجویی، با نجمی و ماندانا قرار داشتم، خاطرهای محو از آن اردیبهشت دل انگیز در خاطرم مانده.
سه نفری، با هالهای از شادمانی، خوشباشی و قهقهه، از دور توده ای انبوه دیدیم. وقتی بیست سالهای، دانستنِ تمام چیزهای بیارزش دنیا فضیلت است، پرسیدن، آن هم آدرس، سرشکستگی دارد.
بی پرسش و پاسخ، بی توجه و شنگول به دل تودهی بی شکل زدیم.
مانند آن متوهم در سازمان ملل هالهای ما را در بر گرفته بود، نه هالهی نور، هالهی خنده، بیتوجهی، مرکزیت عالم .
از پشت هاله، چهرههای غمگین بود و جانهای تیره. لبخندی نبود، در آن فضای غمبار ما سه نفر، انگار تصویر بریده شده ای از کاریکاتوری رنگی بودیم که روی متن عزاداری سیاه و سفیدی ناشیانه چسبانده باشند. جمعیت، هل میدادند، سربازهایی از پیشروی جمعیت با وسایلی سختافزاری، جلوگیری میکردند، ما سه جوان سرخوش منتظر بودیم، بلیت فروشی ظاهر شود و مجوز ورود به فضای بزرگسالان را به ما بدهد.
در هنگامهی انتظار شیرینمان، دری باز شد، جمعیت تکانی خورد، سرباز جوانی جمعیت را شکافت، طرف ما آمد و بی هیچ سخنی برگهای سیاه و سفید به نام مجوز به دست من داد. لحظهی رسیدن کاغذ به دستم انگار به شهودی تلخ رسیده باشم، لبخند که نه خنده های سرخوشانه هر سه ما پرید، به چهره خسته و پیر کنارم نگاه کردم و پرسیدم: اینو چیکار کنم؟
گفت: مجوزه باهاش برو تو.
بیحرف سه تایی دور شدیم از جمع. قبل از خارج شدن از آن مکان، خجولانه، از کسی پرسیدیم: مگه شما نمیخواهید نمایشگاه برید؟ پاسخی که شنیدم از ذهنم پریده است، مانند خاطرهای در صفحهی کاغذی که رویش آب ریختهاند و دنبالهی جمله پیدا نیست. آنچه درک کردم، عدهای برای ملاقات عزیزانشان در زندان اوین، به نوبت ایستاده بودند.
پیرزنی فرتوت با غمناکترین چهره ی دنیا، از مقابل میامد، مجوز را بیحرف به او دادم.