سلاااامم . من هربار میام و میگم قراره برگردم ویرگول و روزی بیستا متن بنویسم و این قصه ها بعد رفت تا 6 ماه دیگه. علی الحساب گزارش سفر نیم روزی تقریبا تنهایی که تجربه شد و مدت طولانی ای توی لیست پیش نویس هام بود خدمت شما.تاریخ نگارش اردیبهشت و تاریخ انتشار مربوط به روزهای اخر مرداد 1401. رها شده از کنکور.
و غیر از این ها من بعد از اون چند بار دیگه به بهانه های رنگین این حس سفر رو تجربه کردم.این بخش اول متنه و برای مامانیه که هرجا باشه و هرزمانی نگران ماست.
مامان رو یک هفته ای هست ندیدم اما این مدت به کرات بهش فکر میکردم. شاید مربوط نباشه ولی بزرگ ترین دغدغه ی مامانم تا اونجایی که دخترش اونو شناخته نسبت به ماهایی که بچه ش باشیم انتقال ارزش هاست برای دنیای سبز آینده ای شاید دور شاید نزدیک. امیدوارم که ناامیدش نکرده باشم.
پنجشنبه ۲۲ اردیبهشت ساعت ۱۱ شب،قطار تهران به قم. برای ماما
الان که اینو مینوسم ساعت ۱۱ شبه. خیلی خستم اما نمیخوام از امشب چیزی ننوشته به خواب برم.بریده شدن. بدون چهارتا عکس يادگاري که خودم گرفته باشم و بفرستم واست.
نمایشگاه کتابی که امروز رفتم هم در مقایسه با قبلی ها درحاشیه بود و هم خیلی جدی تر. جوری که شاید اگر نگم بهترین اما متفاوت ترین این هجده سالم شده بود با همه ی رنج هایی که اگر با شما بودم پیش نمی ومد. اما تجربه کردن تنهایی شون و تحملش لذت مضاعف شدن.
خلاصه ش رو بگم فاطمه که پیاده شد دئو ایستگاه بعد من هم رسیدم مصلی و تا راه رو پیدا کنم و یادم بیاد کی ام و کجام و نمایشگاه و سالن عمومی رو برنداز کنم به بچه ها ملحق شدم. شاید هم اونا کم کم به ما رسیدن (ایموجی خنده دندونی ) خلاصه که چرخیدیم، حرف زدیم، گم شدیم ، آفتاب زد پس کله مون، هلاک شدیم، جمع شدیم ،پیدا شدیم، لای اسباب بازی ها و کنار بچه های رده سنی زیر ۱۰ سال میرفتیم و زیر نظر گرفته شدیم و جاسوس افتاد دنبال مون(خدا خیرش بده اقاهه سوژه شد خندیدیم بش) و وقتی داشتیم پیدا میکردیم قرار رو غرفه مارو به صورت اتفاقی پیدا کرد و نه ما غرفه رو، بعدشم که نشستیم .
کادو جا موند دوباره و رفتیم از امانتی آوردیمش ، تقریبا دورهمی مصاحبه طور رو تجربه کردیم، یکم خندیدیم ، شایعه ساخته شده رو کش دادیم و متاسفانه به سنگ خورد (خانم قنبری ناهار میده)، با همدیگه آشنا شدیم، گپ و گفت و حال و احوال پرسی و اینا داشتیم، یه ساعت فقط دعوا سر این بود که چه کار کنیم و تهش هم این شد که شربت یخ در بهشتی نوشیدیم و مجددا رفتیم که گشت بزنیم و این بار ناشر ها اومدن و حرف زدن واسه مون و حرف شنبدیم. دوباره شدیم،کلی پیاده رفتیم، نشستیم یه جا جاسوس بازی کردیم، زیاد میری نوبت چراگاه، سخنراني نسبت به تابلو بازی در آوردن ها، تکی عکس گرفتن های بیست و یک نفره، کشان کشان راه افتادن دور شبستان، غروب مصلی، مترو، شلوغی، گم شدن، بی شارژی، خط عوض کردن دوباره و سه باره و خستگی، نزدیک بود که از قطار هم جا بمونم، کرانچی که قسمت پسربچه ی سالن بالای شماره یک ردیف سوم چهارم شد، عطش، بغلدست یه خانومی نشستن که همسن توعه ولی الان داره لیسانس حقوق میخونه و تازه اندیمشکی هم هست، مسافران قطار مشهد، تک افتادن و حوصله ی سر رفته م و برنانه اینکه چکار کنم این تقریبا یک ساعت مانده رو با اینکه خوابم میاد اما نمیایه، رژه ی حرف ها و کلمه ها که نمک روی زخمی شدن و این رو میرسونه که همه ی این ها تجربه شد و تموم شد. به یاد تبلیغ های کلاسینو که به گوشم میرسید و اما نشنیدم شون، یعنی خب نمیخوتاستم بشنوم شون و به کنکور
کنکور و ماذلکنکور
و به آزمون های خرداد،
به قطار و آدم هاش
به تو مامان
که همیشهی خدا خودت رو مخالف نشون میدی ولی از اون طرف همیشه برام جاده صاف کن بودی. یه وقت هایی ترسیدی و بر حذرم کردی ولی جلوم رو نگرفتی. نگرانی هات و اطمینان هات، نصیحت کردنت با اینکه یکی در میون میشنوم شون ولی همچنان همین اش و همین کاسه ست.
به خودم
به بابا
که بهم اعتماد به نفس اینو داد به قول خودت قبل دیپلم و اول هجده سالگی اختیار خودم و سفر و خوشی هامو داشته باشم.
به زندگیم. زندگی که شما واسم ساختید و همراه بودنتون.
به عالم زر
که اگر هزار بار برگردم بازم این فاطمه ای رو که دختر شماست رو انتخاب میکنم.
خلاصه که مامان
شاید دروغ باشه که بگم همه ی لحظه های اونجا به یادتون بودم. ولی شک نکن پس ذهنم همه ی خوشی های این روز عجیب رو مدیون شما میدونم.❤️
نیمه شب شنبه، تلاش برای عادی سازی
....
احتمالا پس ذهنم برای این تیتر کلی کلمه ردیف کرده بودم حیف که الان چیزی نیست.
تا بعد.