دخترک به رسم عادت پتو را تا زیر گلویش بالا کشیده بود. مادر کتاب را روی میز کوچک کنار تخت گذاشت.
دختر دست مادرش را گرفت و گفت: -چراغ روشن لطفا!
مادر عصبانی دستش را ازاد کرد و موهایش را تابی داد تا جلوی چشمش را نگیرند.
دخترک با نگاهی نگران به کمد لباس هایش خیره مانده بود.
مادر در کمد را چهار طاق باز کرد و توی کمد بزرگ نشست.
-ببین باز تمرین کنیم. چی توی کمده؟
دخترک با چشمانی بسته و صدایی لرزان گفت:
-لباس های مدرسه-اسباب بازی خودم. خرس عروسکی-گل سر و قاب عکس پدربزرگ!
مادر عصبانی به اطرافش نگاهی انداخت.
-قاب عکس بابا بزرگ توی کمد منه عزیزم!
دخترک ارام گریست و زیر پتو قایم شد. مادر چراغ کمد را روشن کرد و کلافه به محتوای کمد نگاهی کرد
دخترک ارام شد و از زیر پتو بیرون امد. با موهایی اشفته و پاهایی کوچک مثل بلور برف سمت مادرش امد و دستش را گرفت.
مادر سردرگم قاب عکس پدرش را از زیر اسباب بازی ها بیرون کشید و با دقت خیره شد
هیچ کدام از افراد داخل قاب صورت نداشتند.
پایان