ذهنِ من یک مدل عجیب و غریبی تصاویر را در خودش نگه میدارد. انگار یک نفر استخدام شده است که صحنه ها و وقایع را مُدام در سرم حک کند؛ آن هم با کُلَنگ! با تمامِ جزئیات...
یکی از این صحنه های با کُلَنگ حک شده و تا مغزِ استخوان فرو رفته ام همین بیست و پنج سال پیش است! یکی از روزهای اواخرِ پاییز که تازه سه سالگی مرا ترک کرده و چهار ساله شده بودم. آن کوچه باغِ پر از گِل و لای و برگِ درختانِ گردو به قدری روشن و واضح است که انگار همین یک ساعت پیش از آن عبور کرده ام! بهانه گرفته بودم که راه نروم تا بقیه ی راه را در آغوشِ مادر طی کنم، مادرم نپذیرفته بود و مرا روی آن دنده ی لجبازی ام انداخته بود! کلاهِ بافتنی زردی که خودش برایم بافته بود به سر داشتم و کاپشن قرمزِ پُفی به تن. ایستادم و تهدیدش کردم که اگر بغلم نکند یک قدمِ دیگر برنمیدارم. ناباورانه توجهی نکرد و به راهش ادامه داد. ایستاده بودم به نظاره اش که انگار کسی هر چه ترس در دنیا بود را پَرت کرد توی وجودم،خواستم بِدَوَم که مسیرِ عقب مانده را جبران کنم اما گِل و لای و برگِ درختانِ گردو پایم را محکم گرفتند و اجازه ندادند. سُر خوردم و روی زمین افتادم؛ نه توانستم جیغ بزنم و نه گریه کنم فقط تماشا میکردم رفتنِ مادرم را...به انتظارِ کمک همانجا در گِل ماندم. تنها چیزی که برایم ماند لُکنتِ زبان بود!
بعد از آن اتفاق دیگر روان و راحت نمیتوانستم حرف بزنم. از بزرگترها و آقای دکتر شنیده بودم که لکنتِ زبان گرفته ام و فهمیده بودم کسی که حرفِ اولِ هر کلمه را چند بار تکرار میکند تا بتواند کلمه را کامل ادا کند؛ینی لکنت زبان دارد!مطبِ آقای دکتر هم به روشنی همان کوچه باغ یادم است...
از شدت ترس بود که زبانم لکنت گرفت و بعد از مدتی درمان شد. این روزها در شرایط عادی خبری از چند بار تکرار کردنِ حرفِ اولِ هر کلمه نیست؛ اما اگر اتفاقی رخ بدهد که ترس یا نگرانی یا هیجان یا اینجور چیزها را مثلِ همان روزِ اواخرِ پاییزِ بیست و پنج سالِ پیش به وجودم بریزد؛انگار دوباره در ادا کردنِ کلمات درمانده میشوم!چیزی شبیه به یک یادگاری برای همیشه در وجودم مانده است و یادم می آورد که آن روز در گِل چقدر درمانده شدم.درمانده ی انتظار برای دستی یاری رسان...
بعد از آن روزهای اوایلِ چهار سالگی بارها و بارها در زندگی ام در گِل ماندم! در گِل ماندن هایی به مراتب ترسناک تر و لکنت آور تر. اما هر بار میدانستم اگر منتظرِ دستِ یاریِ کسی بمانم؛حتما قبل از دستِ یاری دهنده، چیزی شبیه به لکنت به سراغم خواهد آمد و در وجودم جا خوش میکند و همیشه به یادم خواهد آورد که روزی به شدت پاهایم به گِل چسبیده است و کاری نکرده ام تا یاری دهنده ای از راه برسد!از آن به بعد فقط اجازه میدهم کارمندِ استخدام شده در مغزم تصاویر را با جزئیات تمام با کلنگ حک کند!دیگر نیازی به لکنتِ زبان نیست؛من خودم بلند میشوم...درماندگی حسِ خوشایندی نیست.