فائزه
فائزه
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

صبح فردا قلبش …

چشم هایش را نمی‌دیدم

به زمین خیره بود و زمین خیره به او.

هر بار قصه از چشم های او شروع میشد.

مژگانش به هم چسبیده

همچون گلبرگ های آفتابگردان

آنگاه که آغوش باز میکند برای خورشید.

خورشید که می‌درخشد، گل می‌درخشد و مژگانش در آفتاب می‌درخشید.

ناگاه خورشید گرمایش را گرفت؛ گل مچاله شد.

نورش را گرفت؛ گل خمیده شد.

عشقش را گرفت؛ گل منتظر شد،

برای یک‌بار دیگر دیدنش.

بار دیگر صبح شد ‌و قصه از چشم های او شروع میشد.

خورشید در آسمان بود. گرم بود. داغ بود. سوزان بود.

گل سوخت. گلبرگ هایش سوخت. برگ هایش سوخت.

ساکت شد و خیره به آفتاب

و من خیره به چشم هایش.

مژگانش در آفتاب می‌درخشید.

گفت: پایان قصه چه شد؟

گفتم: صبح فردا قلبش،

غذای گنجشک ها شد.


شعر
شبی که از خواب پرید، پایان داستانم را گم کرده بود و من تا همیشه داستانِ ناتمامِ او شدم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید