روز، آفتابی بود
یک کبوتر جسته
پر و بالی زد و آمد و نشست
روی تخته چوب سقف آویز،
بر ایوان تمیز
تخته چوبش اما
پر خاک
سالها خالی بود
او براندازی کرد
به گمانم پرده، مانع دیدش شد
و مرا خوب ندید
با تردید، رفت و با جفت آمد
روزها آمد و رفتی داشتند
تا که آخر تخته چوب را لایق خود داشتند.
شاخه های نازک
دانه دانه، ریز ریز
لانه هم کامل شد.
روزها در پی بازیگوشی، ولی شب در لانه
یک روز جفتی به لب تخته پرید
و کمی دقت کرد
و چه دید!
من بدترکیب
در همان نزدیکی
که تماشاگر زندگی آنها بودم
او نجست
آرام به تکان دستهایم نگریست
ولی از فردایش،
تخته چوب خالی بود.