ویرگول
ورودثبت نام
فائزه عبدی پور
فائزه عبدی پوردست من نیست، کلمات حمله می‌کنند‌!
فائزه عبدی پور
فائزه عبدی پور
خواندن ۶ دقیقه·۲ ماه پیش

خاطرات ماشینی از ماشین خاطرات

معجزه اول و آخر من در زندگی؟ زنده ماندن!

ولی خب اگر بر اساس معیارهای مختلف رتبه‌بندی کنیم، احتمالا از هر جهت زنده‌ماندن در ماشین با قدرت رتبه دوم را کسب می‌کند. علت؟ باید دنده عقب به گذشته بزنم و شما لطف کنید با بنده همراه شوید تا چندین روایت از ۳ سالگی به بعد تعریف کنم.

پیکان آبی مدل ۵۶

بنده ۳ سالم بود که پدر گواهینامه گرفته/نگرفته، این عزیزدل آبی رنگ را گرفت:

پیکان آبی ۵۶ و بنده
پیکان آبی ۵۶ و بنده

به واسطه همین پیکان آبی، اولین شعر زندگیم یعنی " ماشین مش ممدلی نه بوق داره نه صندلی" را حفظ شده و می‌خواندم.

از جهت این‌که معجزه اصلی زنده ماندنم را رد کرده بودم و باید نذر آفا امام رضا پرداخت می‌شد راهی مشهد شدیم.

خلاصه‌اش؟ پدر ماشینی رو که در سال ۷۹، ۲۳ سال عمر داشت، از گچساران تا مشهد روند.

که خب همین اعداد و سن و سال حکایت معجزه را تصدیق می‌کند. به طریقی که عموی بزرگم، با ژیان ۵۳ راه میفتد در جاده به دنبال ما، که مگر دیوانه‌ای برادر جان؟

اما خب هیچ کس جلودار پدر نشد که نشد و ما ۵ نفر به همراه دو خاله (حالا ما جزو خانواده بودیم و رای موثری نداشتیم این عزیزان چرا قبول کردند را نمی‌دانیم)، با پیکان آبی مذکور در جاده‌ها به‌زور حرکت کردیم. از خاطراتش همین بس که در جنگل گلستان درحالی که سیل داشت می‌بردمان سوویچ را در ماشین جا گذاشتیم و با همراهی مردم همیشه در صحنه و با روش "سیخ تو شیشه در عقب کردن" نجات یافتیم. نرسیده به مشهد تایر ترکوندیم و با کمک راننده‌های تریلی باز هم نجات یافته و خود را مشهد رساندیم.

وصف حال پیکان صفر ۸۱

صفرش مهم است! چرا؟ چون ۳ سال تمام "ماشین مش ممدلی" خواندم و با ترکیب بوی روغن و بنزین در آن پیکان آبی، گلاب به روی شما عزیزانم، همه چندین بار بالا آوردیم. تا جایی که می‌گفتند؛ "ماشین‌زده میشید چون عادت ندارید، باید یه قلپ بنزین بخورید که به بوش عادت کنید!" مدیونید اگر فکر کنید عوامل دیگری تاثیر داشت.

خلاصه سال ۱۳۸۱ در آن شب فراموش‌نشدنی، پیکان صفرِ سفیدرنگ، از کارخانه تحویل گرفته و در حیاط خانه ما پارک شد. بنده با گریه‌زاری شب را در صندلی عقب خوابیدم. هر چه گفتند "پیاده شو چش سفید" نشدم. با ذوق و شوقی که داشتم می‌ترسیدم بخوابم و بیدار شوم و ببینم پیکان نو را بردند.

تا اینکه پراید لعنتی وارد شهر شد، و آه از نهادم بلند شد که ای خوشا به حال آنان‌که طعم داشتن کولر را در گرمای ۴۰ درجه گچساران تجربه می‌کنند.

همزمان با ورود پراید به خیابان، جماعت پیکان‌دار دست به خرید پنکه‌های کوچک برقی که به باطری ماشین وصل می‌شد نمودند، اما پدر امتناع می‌ورزید چرا که باطری ماشین می‌خوابید. ما حتی درِ ماشین را زیاد باز نگه نمی‌داشتیم. چرا که باطری ماشین می‌خوابید، این جنگولک بازیا که جای خود داشت.

پیکان در چمن‌زار
پیکان در چمن‌زار

چرخ فلک می‌گردد فائزه خانم!

زمان چرخید و حالا وقت گواهینامه شد، صبح به صبح آقای حیدری یک شات اسپرسو برای خودش یک کاپوچینو یا به قول خودش نسکاوه برای من می‌گرفت، آهنگ ابی را زیاد می‌کرد، چوب دستش می‌گرفت که جرئت نکنم پاشنه پایی که روی کلاج گذاشتم را بلند کنم و اگر بلند می‌کردم، محکم میزد روی پاهام. خلاصه بالخره یادگرفتم، دست و پا شکسته.

حالا همین دست و پا شکسته که بنده باشم به از پدر نباشد، پول جمع کردم یک پراید ۱۳۸۵ خریدم. کی؟ ۱۴۰۱!

از قضا، چرخ فلک چرخیده و ماشین خودم هم ماشین مش ممدلی شده بود. چه ویراژهایی که با همین شیرِ جاده ندادم. بزرگوار دنده یکش برمی‌گشت، شاید بپرسید یعنی چه؟ یعنی میزدی دنده یک، یهو در می‌رفت خلاص می‌شد.

من هم کم از پدر نداشتم، همین ابوقراضه را در همه جاده‌ها می‌راندم. آن هم وقتی تازه راننده شده بودم. از پیچ و خم‌های خالد نبی تا همین آزادراه تهران_شمال.

پراید ۱۴۱
پراید ۱۴۱

روز اسباب‌کشی از گرگان به پرند(تهران) فی‌فی پشت نشسته بود و راندیم. ساعت ۲ و نیم صبح به پرند رسیدم. خانه را بلد نبودم، تا حالا نیامده بودم و تازه باید از پدر آدرس را می‌پرسیدم. در همان لحظه پشت اولین چراغ قرمز پرند، ماشین خدافظی کرد، گفت من خسته‌ام. برقش قطع شد. من که یک هفته کار کرده بودم و صبح هم اثاثم می‌رسید پیاده شدم و قهقهه می‌زدم. آقایی که برای بکسل کردن ماشین آمد اول با دیدن خندیدنم فکر کرد دیوانه‌ام که وقتی پرسید: "خونه‌تون کجاست؟" و با قهقهه بیشتر و بلندتر گفتم: "شاید باورت نشه ولی نمی‌دونم". مطمئن شد دیوانه‌ام. ولی خب پدرم راضیش کرد که این بچه راست می‌گوید، خانه دارد ولی تاحالا نیامده و آدرس را نمی‌داند. هر چند خود پدر هم که آمده بود آدرس را درست نمی‌دانست و به گمانم راننده یدک‌کش را خدا زده بود که من را رها نکرد و نرفت پی زندگی‌اش. از خدا و او متشکریم.

خلاصه صبح اثاث رسید. بعد ده روز تنهایی کار کردن و له شدن، به خودم گفتم "روزگار دون بهم دو ساعت زیبایی بدهکار شده" نوبت ژلیش ناخن گرفتم. مکان؟ میدان اصلی پرند. ناخنم را درست کردم آمدم سوار پراید نازنینم بشوم که روزگار گفت: بیا، از برای تو!

ماشین نبود. اول فکر کردم یادم رفته کجا پارک کردم. ولی واقعا نبود. کلید خانه هم در ماشین بود. خلاصه کلانتری آمد و صورت جلسه کرد و آقای دزد عزیزم همان شب، نازنین پراید، شیرِ جاده‌ها را لخت در بیابان رهاش کرد.

سرتان را درد نیاورم. بعد از یک ماه دوندگی و پول خرج کردن، بالاخره باز ماشین‌دار شدم. ولی ماندنی نبود. در آن زمان عقرب لاشه‌خواری در زندگیم همچون انگلی تغذیه می‌کرد، با همت و تلاش روز افزون در به فلاکت کشاندن بنده پراید ۸۵ را به اسقاط تبدیل کرد.

نسخه پایانی؟

بعد از چند ماه، پولکی پس‌انداز کردم و با مقداری زر زینتی که فروختم شد: ۲۰۶ سفید.(امیرپسند) سالم بود تا این‌که یک روز بهاری و بارانی برخلاف این روزهای خشک و کثافت‌زده‌ پاییزی، چپ کردم.

حین کله‌ملق زدن با ماشین و درحالی که با خودم می‌گفتم:" ایول تموم شد" و سرم روی سقف بود، تصمیم گرفتم به خواهرم که گمان می‌کردم جفتمان می‌میریم یا حداقل قطع نخاع می‌شویم گفتم: آجی، ببخشید.

که خب ماشین بعد دومین کله‌ملق روی سقف ماند و من، خودم را از شیشه پودر شده بیرون کشاندم و دنبال کتی خانوم نازنینم، سگم، گشتم. کتی فرار کرد و افسوسش در دلم ماند. من خیره شدم به آسمان. خانم‌هایی که آمدند به ما کمک کنند خودشان زدن زیر گریه، احتمالا از وحشت دیدن وضعیت ما و من زدم روی شانه یکیشان، که چیزی نشده گریه نکنید.

حالا که #دنده_عقب_با_اتو_ابزار بهانه‌ای شد و این‌هارا نوشتم می‌بینم خانم ناخن‌کارم راست می‌گفت برام دعا نوشتند سر ماشین، باید باهاش آخر هفته بروم خاوران، ۲۰۰ تومن بدم دعا را برایم در آب زلال فلان کنند. اینجور فایده ندارد.

شما چه خاطره‌ای دارین؟ معجزه شما هم زنده موندن تو این ماشین‌ها و جاده‌هاست؟

اگه خاطره‌ای دارین تو ویرگول بنویسید تا تو مسابقه دنده عقب با اتو ابزار شرکت داده شوید!

ماشیناتو ابزاردنده عقب با اتو ابزار
۱۴
۰
فائزه عبدی پور
فائزه عبدی پور
دست من نیست، کلمات حمله می‌کنند‌!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید