بعضی روزا که به واسطه شغلم، ارتباطاتم، صفحات مجازیام و ... با آدمهای زیادی صحبت میکنم، شب که میشه حس میکنم یه ذهن شلوغ دارم یه ذهن شلوغ که غرق یک عالم صداست و اصلا حس خوبی بهم نمیده!
اینطوری میشه که وقتی صبحش از خواب بیدار میشم بیشتر متوجه این موضوع هستم، حس آرامشی که اول صبح دارم و ذهنم با شب قبل مقایسهاش میکنه! بعضی وقتا حتی با خودم میگم چرا دیشب با فلانی اون بحث رو داشتی؟ یا اصلا چرا دیشب اینقد بدبین داشتی به موضوع نگاه میکردی؟ و واقعا متوجه میشم که ذهنم وقتی شلوغه، زود رنجتر، در عین حال حس زرنگ بودن بیشتر، حس اینکه نکنه دارن سرم کلاه میزارن بیشتر، حس اینکه کاش میتونستم کارای بیشتری بکنم هم بیشتر! و صبحش در عین آرامشی که دارم، مثل یک فرد مسن که توی هفتاد سالگی روی تراس خونهاش نشسته و داره با یک موزیک ملایم چایشو میخوره و به هم همهی آدما لبخند میزنه، به زندگی نگاه میکنم، میگم گیریم که فلانی واقعا سرت کلاه گذاشته، گیریم که فلانی آدم بد، گیریم که میشد بهتر باشه ولی نشد... آخرش که چی؟
جدیدا دوست دارم این حس رو در طول روز بیشتر داشته باشم، سخته! برای من برای شغلم که با مجازی و آدمها در ارتباطه سخته، ولی تمرین میکنم، مثل اینروزا که برای استراحت دادن به خودم، نه تلفنی رو جواب میدم، نه جایی که صحبتها زیاد باشه زیاد حضور دارم، مثل صفحه اینستاگرامم!
اینم نوشتم چون برخلاف فهیمه چندسال پیش شدم که عاشق شلوغی بود، دوست داشت تمام روز با چندتا از دوستاش بره بیرون همه هم آدمهای متفاوت، و اتفاقا اگر روزی بدون اونا میگذشت شبش کلافه بود! شاید روزگاری دوباره این من هم تغییر کنه :)
+دلنویسی شهریور هزار و چهارصد یک