بهمناسبت اینکه فردا میرویم رشت، خواستم سعی کنم یکچیزی را اینجا توضیح بدهم. آن هم این است که من هیچوقت رویای پاریس و عکس گرفتن جلوی برج ایفل را نداشتهام. صادقانهاش این است که چیز زیادی از زندگی فرانسوی نمیدانم و تمام وقتهایی که یکی ازم پرسید «فرانسویها چهجور آدمائین؟»؛ حرف زیادی برای گفتن نداشتم. آن سالها، من فقط یک دختر نوزده، بیستساله بودم که دلم میخواست یک زبان جدید یاد بگیرم و با آن به دنیای دیگری نزدیک شوم؛ دنیایی که به گذشته مربوط میشد و من همیشه از چنگ انداختن به سالهای دور و بیرونکشیدن جزئیاتِ تازه، خوشم میآید.
آنموقع پیش خودم اینطور فکر میکردم که من اگر فرانسوی یاد بگیرم، میتوانم خودم را با کلماتی تازه سرگرم کنم. کلمههایی که لابد یکوقتهایی قِل میخورند توی فارسی حرفزدنم و بعد تصویری از من میسازند که برای خودم هیجانانگیز است؛ اما برای بقیه چیزی بیشتر از یک ادای لوس و خستهکننده نخواهد بود چون اغلب اوقات، آدمها دوست ندارند مخاطب زبانی غریبه و غیرقابلفهم باشند، مگر آنکه از طرف مقابل خوششان بیاید و بخواهند وقت صرفش کنند.
من ولی دنبال کلمههای خودم بودم و روی یادداشتهای قدیمی پدربزرگم دست میکشیدم و بین جزوهها و شعرها و متنهای ادبی میچرخیدم و با سختی و زحمت معنی پشتشان را کموبیش میفهمیدم. یکوقتهایی تمام روز را فرانسوی میخواندم و هفتهای یک رمان را تمام میکردم و از شاگرد اول بودنم توی کلاس لذت میبردم؛ یکوقتی هم تصمیم گرفتم که دیگر کلاس نروم و خودم درسخواندن را ادامه بدهم.
حالا رابطهی من با زبان فرانسوی، تبدیل به رابطهای ساده و آشنا شده است. همین چندوقت پیش در امتحان آخرترم، معلمم ازم پرسید که «چرا ادامه میدهی؟» گفتم «دلم میخواهد آنقدری فرانسوی حرفزدنم خوب شود که دیگر فرقی نکند صدایی که از تلویزیون میشنوم، فارسیست، انگلیسیست یا فرانسویست. دلم میخواهد بخشی از زندگیام شود و اگر قرار باشد کسی بیوگرافیام را بنویسد توی همان چندخط اول به این نکته اشاره کند که او به زبانهای انگلیسی و فرانسوی نیز تسلط داشت.» بعد معلمم سری تکان داد و لبخند زد.
و واقعا همینها برایم کافیست. حالا نه اینکه سفر اروپا و دیدن لوور از نزدیک را دوست نداشتهباشم، اتفاقا دوست دارم. خیلی هم دوست دارم. اما مثل رشت رفتنم میماند. منظورم این است که مکانها برای من داستانی دیگر دارند که نه با زبان که با چشمهام، کشفشان میکنم. من خیلی خوب میدانم که نه میدان شهرداری رشت مال من است، نه حق بیشتری برای دیدن ایفل از نزدیک دارم و نه سهمی از ماه توی آسمان و بابونهها و باران پاییزی و You're going to feel better soon لمیز دارم. من فقط یک دختر سادهام. خیلی خیلی ساده. که به چشم بعضیها بامزهام و به چشم بعضی دیگر زیادی حساس؛ که جزئیات زیادی را در این دنیا دیدهام و با آنکه توی همین چند خط هم سعی کردم به روی خودم و شما نیاورم؛ اما از دوستداشتهشدن بدم نمیآید و هنوز امیدوارم که یکروزی، یکوقتی و یکجایی آدم خودم را پیدا میکنم.
آنوقت سهمم را از همهی این چیزهایی که گفتم برمیدارم و تا آنموقع؛ برنامهی کوتاهمدتم این است که بروم رشت و بهسفارش رئیسم عکسهای بیشتری را از این شهر زیبا در اینستاگرامم استوری کنم.