Leila.F
Leila.F
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

بحران اقتصادی یا ماهی گوشتخوار !


از وقتی یادم می آید عاشق کتاب خوندن بودم مخصوصا توی روزهای گرم و بلند تابستون . از آخرین امتحان خودم رو آماده می کردم برای گرفتن کتاب از کتابخانه پارک محله . کتاب رو که می گرفتم می زدم زیر بغلم و یه راست می رفتم توی تختم و زیر لحاف با دقت قایمش می کردم !

اون روزها من و خواهر بزرگترم هم اطاقی بودیم و یه تخت دو طبقه داشتیم . من طبقه بالا و اون طبقه پایین هر وقت ساکت بودم می پرسید : داری چیکار می کنی ؟ نکنه کتاب جدید گرفتی ؟! یکدفعه ظاهر می شد ! با چابکی یکسر کتاب رو می قاپید و می گفت بده ببینم چی گرفتی ؟ ( خودِ آناستازیا )

اون می کشید کتاب رو من می کشیدم ! آخرش هم چون کتاب به اسم من امانت گرفته شده بود یکسرش رو ول می کردم !

اونم می پرید روی کتاب و شروع می کرد با سرعت نجومی به کتاب خوندن ! با لب و لوچه آویزون در حالی که غرغر می کردم می اومدم از تخت پایین و می رفتم سراغ مامانم ! شروع به گله و شکایت از وضع موجود و آخرش هم نتیجه می گرفتم که بهتر آدم گرگ بیابون بشه ولی دخترِدوم نه ! این که نماد قدرت توی خونه ما دختر ِاول بود نشون می داد خانواده ام تا حدودی به آداب و رسوم مرد سالاری جامعه معتقد نبودند !

وقتی بحث به این جا می کشید مامانم یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم می کرد و می رفت روی کاناپه می نشست و تلویزیون رو روشن می کرد و سریال موردعلاقه اش رو می دید .

خب دیگه چاره ای جز اجرای پلن A بود ! می رفتم درب یخچال رو باز می کرد و یه مشت آلبالو بر می داشتم ،‌می شستم روی لبه کابینت اون سر آشپزخانه ! دونه دونه آلبالوها رو که می خوردم هسته هاش رو به سمت سینک فلزی پرتاب می کردم که بیفته توی سبد آشغالها ! از اون جایی که نشونه گیری ام ضعیف بود هر پرتاب ناموفق من صدای دینگی تولید می کرد که می شد موجب تمدد اعصاب من و ضعف اعصاب مادرم ! بنا به کشش عصبی مادرم بین پرتاب چهارم تا ششم صداش بلند می شد ! دیگه ادامه نمی دادم و می رفتم سراغ برنامه ریزی پلن B برای تصاحب کتاب !

از اونجایی که خواهرم روی کتاب چنبره زده بود این چالش رو مشکل تر می کرد ! باید کمین می کردم تا وقتی که خواهرم بخواهد بره دستشویی و یا حمام و من محل اختفای کتاب رو پیدا کنم و در مخفیگاهم ادامه کتاب رو بخونم !!! و این ماجرا حداقل هفته ای یکی دوبار در کل تابستون تکرار می شد ! این انگیزه برای کتاب خوندن و تعقیب و گریزها ماجرای عجیبی بود !

الان در مقایسه با اون روزها یه کتابخونه دارم با نیمی کتاب نخونده ،‌کلی کتاب الکترونیکی توی اپلیکیشن های مربوطه ،‌و نه کسی که کنج خلوت کتابخونیم رو بهم بریزه وعلاوه بر اون به لطف قرنطینه کلی وقت آزاد ! ولی نصف اون موقع هم انگیزه و اشتیاق کتابخونی ندارم ! یاد اون داستان کشتی های بزرگ ماهیگیری می افتم که وقتی می خواهند ماهی های زنده صید شده دچار رخوت و سستی نشوند ( گویا توی پخت بدطعم می شوند! ) یه ماهی گوشتخوار بزرگ توی مخزن آنها رها می کنند !

بهرحال باید خوشحال باشیم که در منطقه جغرافیایی به دنیا اومدیم که برای جلوگیری از رخوت و بی انگیزه شدن ما کلی ماهی گوشتخوار تعریف شده !

بحران افتصادیتهدیدفرصتکتابخوانی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید