چند روزی بود که می خواستم با مدیرم صحبت کنم اما نمی شد . نمی دونستم چه جوری باید این موضوع رو بهش بگویم. چند وقتی بودکه موعد نامرئی شدنم رسیده بود، راستش از زمان مجاز هم رد شده!
حساب کردم اگر بخواهم نامرئی بشم کجا سریع به چشم می آید. اول از همه مادر و خواهرم پیگیر می شوند که می تونستم به بهانه کارو گرفتاری یه مدتی متقاعدشون کنم که هستم ولی خب نیستم ! برای تدریس هم مشکلی نبود فقط کافی صدا باشه مهم نیست که مدرس مرئی باشه یا نامرئی، ولی قسمت سخت ماجرا شرکت بود!
از روز قبل به مدیر پیغام داده بودم که می خواهم در مورد موضوعی مهم باهاش صحبت کنم. وقتی ظهر اومد برای تایم بعد از ناهار ساعت ملاقات رو هماهنگ کردم . حالا پشت میز به ساعت دسکتاپ مانیتور چشم دوخته بودم ، ده دقیقه بیشترنمونده بود . جملات را مثل قطعات پازل بالا و پایین می کردم . از کجا شروع کنم ، چی بگم وچطوری بگم؟! هرچقدر بیشترفکر می کردم ذهنم آشفته تر می شد .بیخیال جملات توی ذهنم شدم ،از پشت میز بلند شدم و رفتم سمت اتاق مدیر.
یه تقه به درب زدم و منتظر اجازه ورود شدم . درب رو باز کردم و رفتم تو .با اشاره دست مدیر ، نشستم روی اون صندلی شکلانی رنگ که انگار کت و شلوار جیرش رو پوشیده بود همون قدر رسمی ، همون قدر تودل برو!
رو به روم دیوار سرمه ای بود یه آبی عمیق، اونقدر عمیق که لابه لای رسوبات کف اقیانوس گیرکرده و دیگه نتونسته بیاید بالا! مدیر از پشت میزش بلندشد و اومد نشست جلوی من و به قول خودش سرتا پا گوش شد . از اون وقتایی بود که بنظرم حلزون کوچیک یک گوش هم کفایت می کرد چه برسه به هزاران گوش ! یه لحظه تصورش کردم، مردی با صدها گوش و یه لبخند شیطنت آمیز گوشه لبم نشست. بارها توی جلسات و لحظات مهم، شکرگزار ماسک روی صورتم بودم.
ده دقیقه ای از در و دیوار و کار و پروژه حرف زدم ولی دیگه موضوعی برای شاخه و برگ دادن نداشتم ،و همچنان روی صورت مدیر گوش ها در حال جوانه زدن بودن ! صدای تپش قلبم رو می شنیدم، هر چند که بیشتر تاثیرخوردن قهوه بود تا استرس، ولی استعدادی هم برای طفره رفتن نداشتم.
همون طور که به گوشه مبل زل زده بودم رفتم سر اصل مطلب .گفتم که می خواهم استعفا بدهم و توضیح دادم که یه کارمند نامریی به دردتون نمی خوره ! همون طور که سرم پایین بود با عجله جملات رو طوری پشت سر هم ردیف می کردم که انگار قرار بود یک دفعه از دستم فرار کنند.حرفم که تموم شد، تنها صدای تپش قلب قهوه خورده ام رو می شنیدم . سکوت مطلق ... ! همچنان سرم پایین بود و به گوشه پریده پایه مبل نگاه می کردم و منتظر واکنش مدیرم بودم. چند دقیقه ای که گذشت ،سرم رو بالا آوردم دیدم کسی روی صندلی نیست ! یکبار چشم هایم رو بستم و دوباره باز کردم ، صندلی خالی بود . پا شدم و همه جا رو وارسی کردم . پشت میز، گوشه اتاق و حتی از پنجره اتاق، تراس رو هم دید زدم، ولی نبود که نبود! مثل قطره ای که روی موکت طوسی رنگ کف اتاق می ریخت و سریع خودش رو وسط تار و پود فر خورده موکت پنهان می کرد.
از اتاق اومدم بیرون و درب رو بستم . یکراست رفتم وسایلم رو جمع کردم و از شرکت اومدم بیرون.
احساس سبکی داشتم ،به همه وقتایی فکر می کردم که مدیر یکدفعه غیبش می زد و چند وقتی ازش خبری نبود .بارون نم نم می بارید ، من هم با هر قدم کم رنگ و کم رنگ تر می شدم . تا به سر کوچه برسم یه زن نامرئی شده بودم.