Leila.F
Leila.F
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

غول مرحله آخر (قسمت اول )

پنج شنبه عصر شماره 1024

ورق رو سُر می دهم لای پوشه و می ایستم مانتو روتوی تنم مرتب می کنم و کیف رو دستم می گیرم و از اتاق میرم بیرون.

به شماره کلاس ها نگاه می کنم تا به ضلع شرقی ساختمان می رسم دقیقا کلاس آخر توی کنج !

صدای خنده و دادزدن ها از کلاس به گوشم میرسه، دو سه نفری هم توی راهرو دارند از سروکول هم بالا می روند. با قدم هایی محکم وارد کلاس می شم و با صدای بلند سلام می کنم . تازه دانشجوها متوجه حضور من می شوند. سالهای اول تدریس عادت داشتم که با دانشجوها اشتباه گرفته بشم. به کلاس یه نگاهی می اند ازم بیشتر شیبه دبیرستان پسرانه است , همون طور شر و شیطون و البته هیجان زده ! جو کلاس هیچ شباهتی به کلاس کارشناسی صبح با دانشجوهای اتو کشیده نداره ! همچنان شوخی ها ادامه داره که با تذکر من به طور موقت قطع می شه ! هنوز در حال یه جمع بندی از شرایط کلاسم که در باز می شه و دو تا سرنتیپیتی خرمان وارد کلاس می شوند! و من فقط به این فکر می کنم چقدر خوب از نبود حراست برای خلق این تابلوی نقاشی روی صورتشون استفاده کردند ! دوباره شوخی و مزاح های بی مزه این دفعه به منظور جلب توجه تازه واردها اوج می گیره ! از اینطرف کلاس یکی علی رو صدا می کنه پاک کن از بالای سرم پرواز می کنه تا به محمد برسه ! هر آنچه که لازم هست در مورد کلاس جدید دستم اومده و آنتراکت می دهم و به سمت اتاق اساتید راه می افتم .تا می رسم توی اتاق یه پودر قهوه فوری رو از توی کیفم می کشم بیرون و می ریزم توی لیوان کاغذی و شیر آب سماور رو باز می کنم . توی اتاق کسی بجز من نیست گوشیم رو دستم می گیرم و توی بخش کال هیستوری دنبال شماره مدیرگروه می گردم . می خواهم بهش زنگ بزنم که آخه مرد مومن این چه کلاسی توی سال اول تدریس بهم دادی ! کمی مکث می کنم ومردد می شم. به هیجده سالگی خودم فکر می کنم، به استادهایی که چطور توی ذهنم حک شدند، به کلاس صبح، به هیجان دانشجوهای کلاس عصر و... . قهوه رو با خرما می خورم ، بعد از بیست دقیقه مصمم ولی همچنان با تردیدبه کلاس برمی گردم !

یکماه زمان می بره تا گاهی با تدبیر، گاهی با تذکر و گاهی با تعریف، کلاس 1024شبیه یه کلاس بشه ! اما این "ت "آخر توی کلاس معجزه می کرد . یه پسر لاغر و قد بلند که خیلی اهل شیطنت بود و همیشه زیر ناخن هاش روغن ماشین جمع شده بود همیشه با پیراهن سفید تمییز سرکلاس می اومد و تمرینهاش رو انجام می داد. یه بار بخاطر حل تمرینهاش ازش تعریف کردم خیلی جدی برگشت گفت: می دونی خانوم این بار اولی که کسی ازم تعریف می کنه ! هنوز متعجب بودم که بغل دستیش زد پس گردنش و گفت: بررررو بابا ! و دوتاشون خندیدند.

جلسه پنجم بود که بعد از تدریس همه دانشجوها سخت در حال انجام تمرین بودند و من هم با قدم هایی شمرده و سرکیف توی کلاس قدم می زدم . دقایقی تا آنتراکت باقی نمونده بود که یک دفعه یه تقه به درب خورد و درب چارطاق باز شد. یه پسر قدبلند درشت وهیکل با صورت آفتاب سوخته روبروم ایستاد. یه پیراهن مشکی پوشیده بود که دوتا دکمه یقه اش باز بود و زنجیرطلاییش برق می زد . به خودم نگاه کردم یه صورت لاغر که توی مقنعه مشکی قاب گرفته شده با مانتویی که توی تنم زار می زد و کفش های تخت! صدای خواهرم توی گوشم می اومد که می گفت :حداقل کفش پاشنه بلند بپوش ! صدای پچ پچ بچه ها از پشت سرم می اومد. فقط یه کلمه توی ذهنم نقش بست : غول مرحله آخر !

تدریسدانشجوتفاوت فرهنگیمحبّت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید