من همیشه بر این باور بودم که قرار نیست عقاید و لایف استایل« من »تنها درستِ روی زمین باشه و هرکسی شیبه من زندگی نکرد بشه غلطِ روزگار!
حالا این «من »ممکنه بشه منِ من یا خانواده ی من یا جامعه ی من یا مذهبِ من یا کشورِ من ....!هرچند تا وقتی که آسیب فردی و یا جمعی نداشته باشه . ولی راستش در عمل خییلی سخته ! یه قضاوت با قوانین نانوشته از بدو تولد توی ذهنمون کاشته می شه که بعدا تغییرش خیلی سخته ...!
خونه قبلی واحد بالایی ما (که از این به بعد بهش می گم واحد ۳ ) خونه پرماجرایی بود ! صاحبخونه مرد خوش ذوقی بود که هر کسی از در وارد می شد و پول خوبی می داد می شد مستاجر جدید ! به لطف اون ما هرسال با تیپ های جالبی همسایه می شدیم ! یه جامعه شناسی به تمام معنا ...!
یه روز جمعه طبق معمول صدای کارگرها و جابجایی اثاث می اومد ، صدایی آشنا بود که دیگه واکنشی بهش نشون نمی دادم . همین طور که داشتم صبحانه سر ظهر رو جلوی تلویزیون می خوردم صدای جدیدی توجه ام رو جلب کرد ! صدای قدم برداشتنی زنی با کفش های پاشنه بلند و البته با صلابتی خاص !
جالب بود! چون تا حالا خانم خونه داری ندیده بودم که روز اسباب کشی کفش های پاشنه بلند پاش کنه ! معمولا هر چقدرهم خانم خونسردی و شیکی باشی بازهم روز اسباب کشی حداقل کارِ مدیریت و نظارت به جابحایی اثاث ها ،مانع پوشیدن کفش پاشنه بلند اونم به این ابهت می شه ! خلاصه روز اسباب کشی هم تموم شد ولی یه کنجکاوی نشست ته ذهن من ! تا وقتی که با سرایدار حرف می زدم زیر پوستی فهمیدم که این خونه شماره ۳به دو تا پسر مودب و متشخص اجاره رفته و جای نگرانی وجود نداره ! مالک شماره ۳ ما ازت متشکریم !
پسر مودب خونه شماره ۳ خیلی محترمانه پیغام فرستاد بااجازه تون فقط یه شب هایی دورهمی دوستانه داریم تا ۱۲ شب هم تموم می شه ! ولی خب فقط یه شب هایی نبود! راستش هر شب مهمونی بود ! و صاحب اون صدای کفش پاشنه بلند ، دختری بود با موهای بلوند تا گودی کمر که من همیشه از پشت سر دیدمش !
کمی صبر کنید... ! اونا یه زوج بودند که همدیگر رو دوست داشتن این رو از قهر و آشتی هاشون که سریع رخ می داد می شد فهمید وحتی توی رابطه شون کاملا به هم وفادار بودند ولی خب اعتقادی به نوشتنش توی شناسنامه نداشتن !زوجی که تصمیم گرفته بودند بی توجه به حرف دیگران و چارچوب های جامعه شاد زندگی کنند ! اصلا نمی خوام در مورد ازدواج سفید و اینکه خوبه یا بد حرف بزنم بنظرم موضوعی که قرار نیست در موردش اظهار نظری کنم! و بالاخره با اعتراض مدیر ساختمون اونا سال بعد رفتن ! ولی من نفهمیدم چرا تا وقتی بودند همیشه ناخودآگاه راهم رو کج می کردم که سلام و علیکی نداشته باشم! شاید یه دلیلش سر و صداها بود ولی سر و صدای همسایه بعدی که یه پسر کوچیک داشت خیلی بیشتر و آزاردهنده تر بود ولی انگار چون خانواده بودند همسایه ها راحت تر می پذیرفتن ! آدم های زیادی به خونه شماره ۳ اومدند و رفتند از مجرد تا خانواده ! ولی اون دختر پاشنه ده سانتی رو هیچ وقت فراموش نکردم !