بومگرد غلت میخورد. تیرهای سقف خانه غِش غِش میکنند. صدای افتادن چیزی میآید. مادر سر را میچسباند به شیشهی آبیرنگ مهمانخانه تا پای دیوار را ببیند. بومگرد افتاده است پایین. صدای پای پدر میآید که اینگار همانطور که با عجله از نردبان پایین میآید با کسی هم حرف میزند. کاپشنم را تنم میکنم. از پلههای سنگی پایین میروم. پدر توی کوچه است. بومگرد صاف افتاده توی جوی. مخلوطی از برف و یخ و آب توی جوی جریان دارد. پدر گلاویز است تا جسم سنگی را از جوی دربیاورد. آب پس زده است. ملتفتم نمیشود. دستانم را توی آب میبرم. خم میشوم که برسانمش به دستگیره. پدر تازه میفهمد که بالای سرش هستم. میگوید:«برو تو سرما میخوری، ازت نخواستن.» توجهی نمیکنم و به کارم ادامه میدهم. به هر بدبختی است سنگ را از جوی بیرون میآوریم. آب راهش را باز میکند. سنگ سفید سفید شده است. غلتش میدهیم و میرسانیمش پای نردبان. پدر میگوید حالا دیگر برو تو. کار تو نیست. دستت را سنگ میگیرد و قوز بالای قوز میشود. تا سر پله میروم و برمیگردم. میگویم:«تنهایی که نمیتونی.» دو طرف سنگ را میگیرد. تکانی میدهد و روی پایه اول نردبان میگذارد. نگاهی میکند. اینگار بخواهد بگوید دیدی میتوانم از پسش بربیایم. راست میگوید میتواند. از پس کارهایش خوب برمیآید. ولی باز پای نردبان میمانم. برف میبارد. برف روی سر و کلهام مینشیند. پدر یکی یکی پلهها را بالا میرود تا میرسد به پشت بام. دوباره بومگرد روی سقف میغلتد و صدای تیر و دیوار را در میآورد. پدر لب بام میآید و مادر را صدا میزند. مادر میآید سر راه پله. «یه میخ بومگرد زیر سقف گاودونیه، برام بیارش بالا.» مادر بارانی پدر را روی سر و دوشش میاندازد و از پلهها میرود پایین. با دو چوب ارزن و یک تیشه برمیگردد. دستانش را دراز میکند جلویم. میخواهم بگویم«من ببرم؟» ولی حرفم را میخورم. پس کی ببرد؟ دلهرهی کمی میریزد توی دلم. چشمانم میدود سمت نردبان بلند که از کف حیاط خیس و برفآلود قد کشیده تا پشت بام. حواسم میرود سمت باد و رقص برف. دلم میلرزد. یا این لحظه باید دستش را پس بزنم و یا پشت بام رفتن و بومگرد کردن را فقط توی خواب ببینم. تیشه و دسته را میگیرم. از سر پله آرام پایین میآیم تا مادر برود تو. از پای نردبان بالا را نگاه میکنم. چیزی که همیشه کابوسم بوده و روی پشت بام رفتن آرزویم. چه راه پر خطری. پدر از روی بوم باز هم صدا میزند. حق دارد. برف یکریز دارد میبارد و دارد پارویش میکند.
با یک دست سعی میکنم تیشه و میخ را نگه دارم و با دست دیگر سفت نردبان را بچسبم. پا روی پلهی اول میگذارم. لیز است و یخ زده. دست حلقه شده دور نردبان را کمی چپ و راست میکنم تا برفش تکانده شود. یک پله بالاتر میروم. فکر میکنم آنقدرها هم سخت نیست. فکر میکنم روزش رسیده است که بزرگ شوم. پایم نمیرسد به پلهی پنجم. نوک کفشم پایهی نردبان را لمس میکند و تا به خودم میآیم کف حیاطم. خوبیاش این است برف نیم متر بالا آمده و زیرم نرم است. ولی ترسیدهام. سر زانویم و چانهام ضرب دیده. به سر پلهها و بالای نردبان زل میزنم که ببینم کسی متوجه شده یا نه. اینگار افتادنم در همهمهی باد و برف گم شده. خوشحال میشوم. اینبار پلههای اول را سریعتر میروم بالا. ده پایه که میروم زیر پایم را نگاه میکنم. عرق سردی بر پشتم مینشیند. چشمانم را میبندم. دستم را با تمام توان میچسبانم به پایه. قدمها را یکی یکی برمیدارم. فکر میکنم که دارم از پلههای خانه بالا میروم. به تابستان فکر میکنم. به روی پشت بام که هرگز ندیدمش. به فردا فکر میکنم که سر کلاس حماسهام را تعریف کنم. توی دلم غنج میرود.
در همین حین تا به خودم میآیم تا روی پایه آخر ایستادهام. یک سر و کله از بوم بالا زدهام. سقف خانهی ما بلندتر از سقف خانهی جواد است. پدرسوخته دروغ گفته بود. بومها صاف و سفید کنار هم پهن شدهاند. بیست سانتی برف روی بوم ما خوابیده است. تیشه و میخ بومگرد را پرت میکنم روی بام. پدر را صدا میزنم. پایهی آخر بلند است. پدر تا سر برمیگرداند و سر کوچک سرخ و سفیدم را میبیند میدود سمت نردبان. دستم را میگیرد و با تکانی روی دوپا میایستم روی بوم. اینگار پرت شده باشم وسط خوابهایم. اینگار یکباره قد کشیده باشم و بزرگ شده باشم.