هادی فرامرزی
هادی فرامرزی
خواندن ۳ دقیقه·۶ سال پیش

بومگرد

بومگرد غلت می‌‌خورد. تیرهای سقف خانه غِش غِش می‌­کنند. صدای افتادن چیزی می‌­آید. مادر سر را می‌­چسباند به شیشه‌ی آبی‌­رنگ مهمان‌­خانه تا پای دیوار را ببیند. بومگرد افتاده است پایین. صدای پای پدر می‌­آید که اینگار همانطور که با عجله از نردبان پایین می‌‌آید با کسی هم حرف می‌­زند. کاپشنم را تنم می‌­کنم. از پله­های سنگی پایین می‌­روم. پدر توی کوچه است. بومگرد صاف افتاده توی جوی. مخلوطی از برف و یخ و آب توی جوی جریان دارد. پدر گلاویز است تا جسم سنگی را از جوی دربیاورد. آب پس زده است. ملتفتم نمی‌‌­شود. دستانم را توی آب می‌­برم. خم می‌­شوم که برسانمش به دستگیره. پدر تازه می‌­فهمد که بالای سرش هستم. می‌­گوید:«برو تو سرما می‌­خوری، ازت نخواستن.» توجهی نمی‌‌­کنم و به کارم ادامه می‌‌­دهم. به هر بدبختی است سنگ را از جوی بیرون می‌­آوریم. آب راهش را باز می‌­کند. سنگ سفید سفید شده است. غلتش می‌­دهیم و می‌­رسانیمش پای نردبان. پدر می‌­گوید حالا دیگر برو تو. کار تو نیست. دستت را سنگ می‌­گیرد و قوز بالای قوز می‌­شود. تا سر پله می‌­روم و برمی‌­گردم. می‌­گویم:«تنهایی که نمی‌­‌تونی.» دو طرف سنگ را می‌­گیرد. تکانی می‌­دهد و روی پایه اول نردبان می‌­گذارد. نگاهی می‌­کند. اینگار بخواهد بگوید دیدی می‌­توانم از پسش بربیایم. راست می‌­گوید می‌­تواند. از پس کارهایش خوب برمی‌­آید. ولی باز پای نردبان می‌­مانم. برف می‌­بارد. برف روی سر و کله­ام می‌­نشیند. پدر یکی یکی پله‌­ها را بالا میرود تا می‌­رسد به پشت بام. دوباره بومگرد روی سقف می‌­غلتد و صدای تیر و دیوار را در می‌­آورد. پدر لب بام می‌­آید و مادر را صدا می‌­زند. مادر می‌­آید سر راه پله. «یه میخ بومگرد زیر سقف گاودونیه، برام بیارش بالا.» مادر بارانی پدر را روی سر و دوشش می‌­اندازد و از پله­ها می‌­رود پایین. با دو چوب ارزن و یک تیشه برمی‌­گردد. دستانش را دراز می‌­کند جلویم. می‌­خواهم بگویم«من ببرم؟» ولی حرفم را می‌­خورم. پس کی ببرد؟ دلهره­ی کمی‌ می‌­ریزد توی دلم. چشمانم می‌­دود سمت نردبان بلند که از کف حیاط خیس و برف‌آلود قد کشیده تا پشت بام. حواسم می‌­رود سمت باد و رقص برف. دلم می‌­لرزد. یا این لحظه باید دستش را پس بزنم و یا پشت بام رفتن و بومگرد کردن را فقط توی خواب ببینم. تیشه و دسته را می‌­گیرم. از سر پله آرام پایین می‌­آیم تا مادر برود تو. از پای نردبان بالا را نگاه می‌­کنم. چیزی که همی‌شه کابوسم بوده و روی پشت بام رفتن آرزویم. چه راه پر خطری. پدر از روی بوم باز هم صدا می‌­زند. حق دارد. برف یکریز دارد می‌­بارد و دارد پارویش می‌­کند.

با یک دست سعی می‌­کنم تیشه و میخ را نگه دارم و با دست دیگر سفت نردبان را بچسبم. پا روی پله­ی اول می‌­گذارم. لیز است و یخ زده. دست حلقه شده دور نردبان را کمی‌ چپ و راست می‌­کنم تا برفش تکانده شود. یک پله بالاتر می‌­روم. فکر می‌­کنم آنقدرها هم سخت نیست. فکر می‌­کنم روزش رسیده است که بزرگ شوم. پایم نمی‌­‌رسد به پله­ی پنجم. نوک کفشم پایه­ی نردبان را لمس می‌­کند و تا به خودم می‌­آیم کف حیاطم. خوبی‌­اش این است برف نیم متر بالا آمده و زیرم نرم است. ولی ترسیده­‌ام. سر زانویم و چانه‌­ام ضرب دیده. به سر پله‌­ها و بالای نردبان زل می‌­زنم که ببینم کسی متوجه شده یا نه. اینگار افتادنم در همهمه­‌ی باد و برف گم شده. خوشحال می‌­شوم. اینبار پله‌­های اول را سریع­‌تر می‌­روم بالا. ده پایه که می‌­روم زیر پایم را نگاه می‌­کنم. عرق سردی بر پشتم می‌­نشیند. چشمانم را می‌­بندم. دستم را با تمام توان می‌­چسبانم به پایه. قدم‌­ها را یکی یکی برمی‌­دارم. فکر می‌­کنم که دارم از پله­‌های خانه بالا می‌­روم. به تابستان فکر می‌­کنم. به روی پشت بام که هرگز ندیدمش. به فردا فکر می‌­کنم که سر کلاس حماسه‌­ام را تعریف کنم. توی دلم غنج می‌­رود.

در همین حین تا به خودم می‌­آیم تا روی پایه آخر ایستاده‌­ام. یک سر و کله از بوم بالا زده‌­ام. سقف خانه­‌‌ی ما بلندتر از سقف خانه‌­ی جواد است. پدرسوخته دروغ گفته بود. بوم­‌ها صاف و سفید کنار هم پهن شده‌‌اند. بیست سانتی برف روی بوم ما خوابیده است. تیشه و میخ بومگرد را پرت می‌‌­کنم روی بام. پدر را صدا می‌­زنم. پایه‌­ی آخر بلند است. پدر تا سر برمی‌­گرداند و سر کوچک سرخ و سفیدم را می‌‌­بیند می‌­دود سمت نردبان. دستم را می‌­گیرد و با تکانی روی دوپا می‌­ایستم روی بوم. اینگار پرت شده باشم وسط خواب­‌هایم. اینگار یکباره قد کشیده باشم و بزرگ شده باشم.

داستان کوتاه
به هرحال اینجا زندگی جریان دارد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید