صبح روز هفده بهمن سال ۱۳۸۲ اولین نشانهها بروز داده شد.
مست خواب بودم که تلفن زنگ خورد و باز زنگ پشت زنگ. پتو را سرم کشیدم و باز خوابیدم. ساعتی بعد هشیارتر بودم و تلفن همچنان زنگ میخورد. منگ گوشی را برداشتم.
«ساعت ۵ عصر خیابان جهاد»
برگشتم توی رختخواب و تلفن دیگر زنگ نخورد. ساعت یک ربع به هشت بود. ۹ ساعت فرصت بود تا بخوابم. طبیعتا چشمانم باز هم گرم شدند. تلفن باز شروع به زنگخوردن کرد. ممتد زنگ میخورد. میخواستم جواب بدهم ولی اینگار چسبیده باشم به کف زمین. از خواب که پریدم ساعت از ۱۰ گذشته بود، هوای اتاق گرم و آفتاب بیرون گرم.
کتری را گذاشتم. اول چایی و بعد سیگار، عادتم این بود. گلو که تر کردم سیگاری گیراندم. حین کشیدن سیگار اول خواب یادم آمد و زنگهای ممتد تلفن و بعد صدایی که باز در مغز کلهام یورتمه رفت:
«ساعت ۵ عصر خیابان جهاد»
چه کسی میتوانست باشد، آن موقع اصلا بو نبردم. خب چه خبر داشتم. از لحظهای که صدا برای دقیقهای در مغز سرم ویلان داد دیگر صرفا منتظر بودم که پنج عصر بیاید و بروم خیابان جهاد؛ مثل سگی که محو کفتار میشود و بیاختیار پیاش میافتد و میرود.
کاری هم نداشتم که بکنم، راستش بد هم نبود، حداقل آن روز هفده بهمن دیگر کاری داشتم. هدفی بود دیگر، هرچند نامفهوم، گنگ و کج.
ساعت به ۱۵ نرسیده شال و کلاه کرده و پالتوی مانده از برادر را روی دوش انداختم و از خانه زدم بیرون. تا جهاد راهی نبود. نهایتا نیم ساعت پیاده. نمه برفی از آسمان سر میخورد ولی زوری نداشت.
هوا میشود گفت حتی سرد هم نبود. یادم است که لرزیدم و همین لرزه یادم میآورد که هوا سرد نبود. برف که بیاید هوا گرم میشود، مثل پتو میماند.
نشانهی بعدی همانروز و توی مسیر خانه تا خیابان جهاد خودش را نشان داد. زنی بیپا کنار پیادهرویی نشسته بود. باید بساطی میداشت ولی نداشت. گرداگردش برف نشسته بود و او مثل عروسی سپید در بستر سپید برف نشسته بود. گدا هم نبود.
میشود گفت که جوان بود، حدودا سی ساله، با خالی سیاه به اندازهی یک لپه با فاصلهی یک بند انگشت از کنج راست لبش. غیر از این خال چشمگیر بود؛ هرچند حتی میتوان گفت خود خال نیز زیبا بود. تکیه داده بود به دیوار و زیر لب میگفت: «ساعت پنج عصر خیابان جهاد.»
حقیقتا ترسیدم ولی هراسم به جای خالی کردن دلم گامهایم را تندتر کرد به سوی محل قرار. حتی شاید دویده باشم. از ترس زن بیپا میدویدم یا نیرویی درونی داشت سوقم میداد به جلو.
خیابان جهاد کوچه هم نبود در واقع، سر تا تهش صد متر هم نمیشد. رسیدم سر شرقی خیابان جهاد. باد میوزید، باد زوزه میکشید، باد نفیر میزد، باد گلو میدرید، باد کل میکشید، باد گاله میزد، باد ناله میکرد، باد آه میکشید، باد حرف میزد. اینگار میخواست چیزی بگوید، اینگار از چیزی خبر داشت. باد با خود نشانهای داشت. باد میگفت: «ساعت ۵ عصر خیابان جهاد.»
میخکوب سر جایم ایستادم. نفسم بند بود. سرنوشت سگ فریفتهی کفتار را خوب میدانستم که چطور در شب برفی در سیاهی کوه شکمش دریده میشود و تکه تکه به کام کفتار میرود. اینها را میدانستم و میدانستم که سگ را از پی کفتار رفتن چاره نیست.
مطمئن نبودم چه در انتظارم است.
ساعت به پنج نزدیک میشد، مردی آنسوی پیادهرو پاپا میکرد و دور خودش میچرخید. اینگار حرفی داشت. چند باری خیابان را بالا و پایین کرد، چند باری آمد سمتم ولی بازگشت. روی از او برگرداندم و زل زدم به ته خیابان جهاد. هوا داشت تاریک میشد.
دستی به شانهام زد، تا برگشتم جا خورد، یکی دو قدمی عقب رفت و گفت:
«زندهای؟»
زبانم قفل کرده بود، از ترس یا سرما. باز اینگار براندازم کرد و باز گفت:
«زندهای؟»
بغلم کرد و هق زد. هق زد و فشارم داد. دهانم قفل کرده بود، مغزم حرفی برای گفتن نداشت.
از بغلم جدا شد، جلویم ایستاد، زل زد به چشمانم و گفت:
«خدا خیرت بده، نمیدونی چه باری از دوشم برداشتی! یکساله خواب ندارم. بذار فقط مطمئن شم، حسن خودتی؟»
زبانم بیاختیار گفت: «نه» و دستم مثل کفتاری که سگش را به کوه کشانده باشد، با تیزی از جیب پالتوی حسن بیرون آمد و در گلویش نشست.