ویرگول
ورودثبت نام
هادی فرامرزی
هادی فرامرزیبه هرحال اینجا زندگی جریان دارد.
هادی فرامرزی
هادی فرامرزی
خواندن ۶ دقیقه·۸ ماه پیش

قربانی‌ها

ون سفید ته کوچه پارک کرد. سرباز از ون پیاده شد و توی پیاده‌رو، سیگارش را آتش زد. تکیه داده بود به دیوار و پک می‌زد. سه ماه دیگر از خدمتش مانده بود. دعا دعا می‌کرد این دو سه ماه آخر فقط بگذرد.

خانم صیادی خودکار را پرت کرد سمت جوکار و سراسیمه برگشت سمت میزش. بی‌صدا اشک می‌ریخت. وسایلش را با آشفتگی توی کیفش ریخت و از در واحد بیرون رفت. حواسش بود که در را محکم نزند. توی دلش آشوبی بود. خشم‌گین، سرخورده، لرزان. دقیقا نمی‌دانست باید چکار کند. دم آسانسور ایستاده بود. کم کم صدای خفته‌اش داشت بیدار می‌شد و اشک‌هایش جاری‌تر. به ترکیدن داشت نزدیک می‌شد.

از واحد صدای خنده شنید. صدای خنده‌ی سرپرست با بقیه‌ِ همکارانش. صداها برایش مفهوم نبود. آسانسور رسید. یک لحظه مکث کرد. در واحد را هل داد و با صدایی لرزان و فروخورده گفت:

«خجالت بکشید.»

سرباز تازه بیست ساله شده بود. روستایی بود. در روستا وردست پدر کشاورزش بود. عاشق شده بود. رفته بود سربازی که برایش زن بگیرند. آموزشی را افتاده بود جهرم. وقتی که برگه‌ی تقسیم را گرفت و فهمید افتاده تهران، گل از گلش شکفته بود. با خودش فکر می‌کرد که می‌تواند به نامزدش پز بدهد که سربازی افتاده تهران. نامزدش مرضیه همکلاسی‌اش بود. سبزه‌رو و بانمک. درس جفت‌شان بدک نبود. مرضیه تا سوم راهنمایی بیشتر درس نخواند. کم کم باید راهی خانه شوهر می‌شد.

آسانسور در طبقه همکف ایستاد. خانم صیادی توی آینه آسانسور با دستمال صورتش را خشک کرد و مقداری خودش را جمع و جور کرد و پیاده شد. در لابی شرکت، آقای معصومی لابی من، اول شکمش را و بعد بقیه تنش را از صندلی‌اش بلند کرد و سلام گرمی کرد. خانم صیادی می‌خواست گرم جوابش دهد ولی نتوانست. سرد جوابش داد. دوزاری آقای معصومی افتاد. برگشت به صندلی‌اش و لم داد و همانطور که کز کرده بود خانم صیادی را زیر نظر داشت. خانم صیادی انگشتش را روی دستگاه ورود و خروج گذاشت. انگشتش خوانده نمی‌شد و رگباری پیام می‌داد:

«لطفا دوباره تلاش کنید.»

آقای معصومی گفت:

«یه ماهه می‌خوان تعمیرش کنن ولی امروز و فردا میشه دائم»

خانم صیادی با دستگاه درگیر بود. بلاخره خروجش ثبت شد. برگشت به سمت آقای معصومی گفت:

«مرده‌شور ببره این شرکتو. هیچیش درست نیست.»

آقای معصومی که حساب کار دستش آمده بود، چیزی نگفت.

خانم صیادی بی‌آنکه به آقای معصومی نگاهی بیندازد مستقیم به سمت در خروج رفت.

روز اولی که سرباز رسیده بود تهران، به پلیس امنیت اخلاقی معرفی شده بود. آن روز نمی‌دانست چه در انتظارش است. بار و بندیل را برداشته بود تا خود را به خیابان وزرا برساند و آنجا خود را معرفی کند. سرباز امید داشت بخاطر گواهینامه رانندگی، راننده شود و از پست دادن‌های مداوم که شنیده بود امان سربازها را می‌برد خلاص شود. امیدش خیلی بی‌جا هم نبود. چون راننده شد؛ راننده‌‌‌‌ی یکی از ون‌های گشت‌ارشاد. سرباز کم کم داشت دستش می‌آمد که چه کلاه گشادی سرش رفته است.

هر دختری که بازداشت می‌شد سرباز یاد مرضیه می‌افتاد. که نکند مرضیه را هم بازداشت کنند. ماه‌های اول توی دقایقی که پشت فرمان می‌نشست و منتظر بود ون پر شود، در چهره‌ی تک تک رهگذران دنبال ردی از چهره‌ی مرضیه می‌گشت ولی بیشتر نشانه‌های مادر را می‌دید. بعد از چند ماه عادت کرده بود که تک تک زنان تهران را به شکل مادرش ببیند و به خود که می‌آمد می‌دید هیچ شباهتی با مادرش ندارند.

وقتی خانم صیادی سوار آسانسور شد. جوکار در واحد را باز کرد تا مطمئن شود که خانم صیادی رفته است. جوکار سرپرست صیادی بود. می‌دانست که تا حدی زیاده‌روی کرده است. با این حال جای وا دادن نبود. می‌دانست که اگر کوتاه بیاید، شاید بدجور جریمه شود. با اینکه در اتاق بسته بود و شاهدی بر گفت و گویش نبود ولی احتمال کوچکی می‌داد که شاید صدای بگومگو را بقیه همکاران شنیده باشند. بخاطر این در سالن چند بار قدم زد تا مزه‌‌ی دهان بقیه دستش بیاید.

رسولی درحالیکه مقنعه‌اش را داشت جلو می‌کشید، گفت:

«چقد پرروئه این صیادی»

جوکار پرسید:

«چرا؟»

رسولی گفت:

«چرا؟ به خاطر همین قشقرق دیگه.»

جوکار گفت:

«کاره دیگه. پیش میاد.»

رسولی ساکت شده بود. جوکار میخواست حرف خودش را جا بیندازد.

«یه کم راه اومدن هم بد نیست. آخه چیز خاصی هم بهش نگفتم. صرفا گفتم حالا حجاب نداری، عیب نداره. حداقل یه چی بپوش یقه‌اش ایقد باز نباشه!»

جعفری ابروهایش را داد بالا و سرش را از پشت میز آورد بالاتر. جوکار را ورانداز کرد که ببینید چطور حرفش را بزند. گفت:

«این مسائل بهتر نیست توسط منابع انسانی حل و فصل بشه؟»

جوکار گفت:

«منابع انسانی کجا بود. بلد نیستن!»

جعفری گفت:

«به هرحال بهتر از این همه تنشه. بعدم ما دِرِس کد نداشتیم که.»

جوکار گفت:

«نمی‌دونم. فکر کردم یه چیزی میگم، اونم میگه چشم.»

سرباز سیگار دیگری آتش زد. مضطرب بود. بدنش مثل بید می‌لرزید. اگر پیش مادرش بود، خود را به آغوشش می‌انداخت و زار می‌زد. فکر کرد اگر گریه نکند، می‌ترکد.

سرباز مثل همیشه با ون و با چند مامور گشت رفته بودند جلوی ورودی دربند. ون را سریع پر کرده بودند. در راه برگشت یکی از دختران بازداشتی از حال رفته بود. خاله‌ی دخترک از حال رفته که همراه او بود، شروع کرده بود به شیون و التماس کردن. سرباز حتی جرئت نکرده بود توی آینه به عقب نگاه بیندازد. این کاری نبود که بهش عادت کند. هربار که می‌رفتند خدا خدا می‌کرد که به خیر بگذرد. ولی مگر به خیر می‌گذشت. هربار یک الم‌شنگه به پا می‌شد. یا دخترکی مقاومت می‌کرد. یا یکی از مامورها اینقدر سریش می‌شد تا باز یکی لج کند یا سوار ون نشود، یا از ون پیاده نشود.

سرباز بازداشتی‌ها و ماموران را به وزرا رسانده بود و به بهانه بنزین زدن، با ون از مرکز امنیت اخلاقی خارج شده بود. دنبال کوچه‌ی خلوتی می‌گشت که بایستد و با خود خلوت کند. سیگاری بکشد. اعصابش سرجایش بیاید.

سرباز پک‌های آخر را به سیگار دوم می‌زد که خانم صیادی به ته کوچه نزدیک می‌شد. چشمش به سرباز و ون پارک شده در ته کوچه منتهی به خیابان افتاد. عرق سردی بر بدنش نشست. قدم سست کرد. ماند که برگردد یا به راهش ادامه دهد.

سرباز درحالیکه پک آخرش را می‌زد نگاهش برگشت سمت کوچه و دید خانمی ده متر آن طرف‌تر بی‌شال نه دارد می‌آید و نه دارد بر‌گردد. تا به خودش بیاید چند ثانیه‌ای طول کشید.

خانم صیادی با خودش گفت:

«گندش بزنه. همینو کم داشتم. اگه برگردم حتما فکر می‌کنه ریگی به کفش دارم و دنبالم می‌آد.»

نگاه‌شان برای ثانیه‌ای در هم قفل شد.

سرباز سراسیمه سیگار را انداخت دورتر. اگر می‌توانست سیگار را قورت می‌داد.

صیادی یادش آمد که دفعه قبلی که گیر گشت افتاده بود چگونه به بهانه استعلام گرفتن اول کارت ملی را ازش گرفته بودند و بعد به بهانه اینکه جواب استعلام طول می‌کشد سوار ونش کرده بودند که فقط منتظر باشد.

در آن ثانیه‌ها، صیادی داشت تلاش می‌کرد به مغزش فشار بیاورد که چه کند. هیچ رقمه، حوصله‌ی گیر افتادن نداشت. توی همین فاصله به دو سه متری ون رسیده بود.

سرباز هول کرده بود. بغضش داشت می‌شکست، چشمانش داشت تر می‌شد. باز هم مادرش را دیده بود. این بار خیلی به موقع. نمی‌دانست خوشحال باشد که مادرش را دیده است یا بترسد از اینکه شاید مادرش در حال سیگار کشیدن او را دیده باشد.

صیادی نگاه خیره‌‌ِ‌ِ‌ی سرباز که پسرکی با سبیل‌های نازک بود را روی خود احساس می‌کرد. زیر چشمی ون را ورانداز کرد و دید خالی است. مقداری ترسش فروریخته بود و با خود فکر کرد احتمالا به خیر بگذرد.

همینکه مادر به سرباز رسید، سرباز خود را به آغوشش انداخت و زد زیر هق هق.

صیادی متعجب، هراسان و سراسیمه بود. سرباز در آغوشش می‌گریست، لحظه‌ای کافی بود که او هم بغضش بشکند.

خوشحال میشم برای دیدن سایر مطالب به کانال تلگرامم بپیوندید.
گشت ارشادقربانیسرباز
۶
۱
هادی فرامرزی
هادی فرامرزی
به هرحال اینجا زندگی جریان دارد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید