یک ماه قبل وقتی صبحها ساعت زنگ میزد؛ چشم که باز میکردم، لَختی سراغم میآمد. لحظاتی بود که خلا کامل بود، بی هیچ امید و ناامیدی، تا اینکه بعد از دقایقی به خودم میآمدم و روزنهای از رویا پیدا میشد. دوش که میگرفتم انگیزهها لحظه به لحظه پررنگتر میشدند و میشدم همانی که میخواستم.
یک ماه قبلتر از آن، وقتی صبحها ساعت زنگ میزد، مثل برق میجستم و در چشم بهم زدنی زیر دوش بودم، اینگار منتظر بودم صبح از راه برسد تا هجوم برم بر زندگی.
ماهها قبل وقتی سرباز بودم، صبحها، چشم باز میکردم ولی دوست نداشتم هرگز هشیار شوم. میپسندیدم هرچه منگتر لباس فرم بپوشم و از آن سربالایی کوهک بالا روم تا برسم به کتابخانه و آنجا کنار بخاری، لم بدهم روی صندلی و پایم را بیندازم روی صندلی و رویاهایم را پزم، این روزهایم را ترسیم کنم، بپرورانم و لحظات را هرچه بیشتر تلف.
ماههایی بوده است که شب تا سحر به گفت و گو نشستهایم و غم صبح و فردا را نخوردهایم. رویاهایمان را زندگی کردهایم.
بچه که بودم صبحها، شوق و ذوق برف داشتم که شبانه بر پشت بام همسایه بالا میآمد و صبح تا چشم باز میکردم پای پنجره بودم تا ببینم تا کجا برف بالا آمده است. لحظات آن روزها برای گذشتن دلیل نمیخواستند. برای هر لحظه فکری و خیالی و کاری بود.
هرچه زمان پیش آمد اینگار لحظهها پررنگتر شدند، هر لحظه شد همراه بیرحمی که برای تک تک روزهایت بازخواستت کند. دیگر بیدلیل و بیهیچ، قصد گذشتن نداشتند، باید پرشان میکردم، باید همراهشان میشدم، در گوششان نجوا میکردم، باید با لحظات بازی میکردم که بگذرند و مرا بگذراند.
حالا هر لحظه مثل ریزهسنگی در کف کفش میماند، نه میشود بی توجه به آن راه را پیمود و نه لحظه کوتاه میآید. این لحظههای لعنتی خرمان را چسبیدهاند و کشاندهاند به حساب و کتاب.
بیست ساله که بودم میشد ماهها بگذرند بی آنکه حساب روزها را حتی داشته باشم، بی آنکه نیازی باشد بازی راه انداخت، مشغول شد، بینیاز از همهچیز، لحظات میگذشتند و این خود کم چیزی نبود.
شاید لحظات بیخود نمیگذشتهاند، شاید زندگی آنقدر پر بوده، شاید اینقدر خیال و آرزو در سر بوده که اگر همهی شبانهروزها صرف پختنشان میشد، باز هم لحظات کم میآوردند. شاید لحظات بیدلیل نمیگذشتند، شاید خوب از نقششان باخبر بودهاند. شاید هر لحظه با خودش فکر میکرده که فلانی اینقدر سرش گرم است که گذشت ما را حس نمیکند.
حال صبحها که از خواب بیدار میشوم، خلا وجودم را میگیرد، شبها نیز. تنها که هستم و یا وقتی در جمعم. اینگار چیزی نیست که بخواهمش، یا بخوانمش و یا گوشش دهم. اینگار خواستنیها ته کشیدهاند.
باز هم اینگار لحظات، این لحظههای مکار دارند نقششان را خوب بازی میکنند، اینگار هر لحظه به لحظهی بعدی میگوید، آرام نگذر، بگذار اسیر زمان باشد. اینگار این لحظات بودهاند، اینگار زمان بوده مرا چون عروسک خیمه شببازی به حرکت واداشته است و یا ثابت نگه داشته. اینگار زمان بوده است.