صبح سردی بود. آفتاب طلوع کرده ولی هنوز به کف دره نرسیده بود. سر گودال بزرگ ایستاده بودیم. چهار پنج نفری بودیم؛ یعنی کار کی میتوانست باشد؟ گودال درست پای نقش کنده شده بود. نقش سه متری از زمین روی کوهی که فقط صخره سنگ صافی بود حک شده بود. قدمتش مشخص نبود. حرف و حدیثهایی پشتش بود. نقش ساده و نامشخصی بود. میشد چیزهایی از تویش درآورد؛ مثل صلیب شکسته یا ستاره یا دو نعل بر هم. ولی بیشتر میخورد جای ضربات محکم و پرشتاب پتکی یا سنگی باشد. چار پنج نفری بودیم که زودتر خودمان را روی گودال رسانده بودیم. روستا خبر کم داشت و ترک خوردن دیوار خانهای همه را دور هم جمع می کرد ولی اینبار خبر مهم بود. پای نقش گودال بزرگی کندهاند. عجیب بود.
پای نقش؟! آخر کی جرئت کرده در زمستان تا ته دره مروارید برود و زیر نقش را آنهم شبانه بکند؟ آنهم نقشی و مکانی که هویتش مبهم بود و حتی ترسناک مینمود. محبوبترین روایت نقش برای روستائیان این بود که معصوم با اسبش از این کوه بالا رفته و نقش قدمگاه معصوم است. باور داشتم، دلیلی برای قبول یا ردش نداشتم و دلم میخواست واقعا قدمگاه معصوم باشد؛ تا اینکه در یکی بهارهای نوجوانی به هوای چیدن تره و لیزک و کارده رفتیم سمت چارتنگ. نقش اواخر دره مروارید و نرسیده به چارتنگ است. هر عقل سلیمی با یکبار پای نقش رفتن و دیدنش می فهمید که قدمگاه امام بودن فقط از ذهن روستائیان بیرون آمده. با این همه هنوز هم مردم روستا عقیده داشتند که نقش قدم گاه است و اما و اگر هم نمیکردند. معلوم نبود چگونه پای نقش را کنده بودند که کسی متوجه نشده بود. در آن سوز و سرمای زمستان با آن همه برف و جک و جانور.
به هر حال گودالی به عمق چارمتر پای نقش جا خوش کرده بود و اما و اگرها شروع شده بود. مردم دسته دسته سر گودال میآمدند و هر کس حدس و گمانی داشت. همه حرفها شنیده میشد ولی آنچه تکرار میشد حرف معدود بزرگان و حاجیان روستا بود. صدای پچپچه بلند بود. در همان روزها حاجی خانم، شب خواب دید. مادرم از زبان خودش شنیده بود. میگفت:
«دو سید بودند، غمگین و فقیر، ترسان و لرزان. از دره داشتم میگذشتم که پای نقش نشسته بودند، نشناختم، خیال کردم بچههای عشایر باشند ولی سفید بودند و نورانی، گفتم اینجا چیکار می کنید؛ جواب دادند خانه ما اینجاست، توی خواب خندیدم و گفتم کجا؟ گفتند همینجا، پای نقش.»
اسم نقش را که آورده بودند از خواب بیدار شده بود. خواب حاجی خانم به پچ پچهها رسمیت بخشید. بر همه مسجل شده بود که گودال مربوط به دو سید است و نوری هم که شبانه در دره سوسو می زند؛ از آن گور است. قول و قرارها داشت شفاهی گذاشته میشد. لازم بود ضریح و بارگاهی بر گودال بگذارند. روستا دوباره داشت مخیلهاش را به کار می گرفت و با کمک ذهن تک تک روستائیان مفهوم نویی خلق میکرد. قرار شد اول بهار که هوا گرم میشود هر که هرچه میتواند کناری بگذارد تا فکری به حال گودال بکنند. مروارید دیگر ترسناک شده بود و کسی جرئت نداشت سمت گودال برود. دو هفته از بهار گذشته بود و هوا گرم بود. قرار شد از هر فامیل یک نفر و هرکس از بیل و کلنگ هرچه دارد بیاورد. کار خیر بود و برای امامزاده. ذهن روستا سمت دره بود.
ظهر روز اول پیرانی که در روستا مانده بودند و نگاهبان ده بودند؛ دیدند مردم مایوس از دره به روستا سرازیر شدهاند. کربلایی حسین برایم گفت. اینگار همه از کار دست کشیده باشند و بیرمق سرازیر شده باشند. پیرهادی میگفت:
«همه از سر عقیده آمده بودند، همه بودند، هر کس دستش رسید کوتاهی نکرد. زیاد بودیم. ظهر که شد و خواستیم سفره بیندازیم جا نبود. خاک گودال نرم بود. قرار شد خاک پایین گودال را صاف کنیم تا رویش سفره بیندازیم. مراد بنده خدا هنوز دو بیل خاک صاف نکرده بود که کوزهشکستهها پیدا شدند. خدا میداند چقدر بوده؟»
اینجا که رسید شروع کرد به پک زدن به قلیانش. چند پک پشت سر هم زد و دود آبی رنگ تنباکو را پخش کرد در فضا. منتظر بودم که دوباره حرف بزند. نی قلیان را گذاشت کف سینی زیر قلیان و شروع کرد:
«از همان اولم میدانستم کندن این گودال بیدلیل نبودهاست، باورت نمیشود کوزهها مثل میش کنار هم خوابیده بودند. ولی چه سود همه خالی بود.»
بعد از پیچیدن خبر زیرخاکی دیگر نه کسی خبری از سیدها شنید و نه نوری شبانه که از ته دره مروارید سوسو بزند.