از هر دوره و سنی در گذشته تصویری در ذهن دارم و تصاویری که دنبالهشان را بگیری به آیندههای دور هم میرسند. فکر کردم که همان تصاویر کلی را اینجا ثبت کنم. اینطور شد که یک مجموعهی احتمالا دوازده قسمتی یعنی از دبستان تا کنکور را به اختصار اینجا روایت میکنم. روایتی از کودکی شرور، خیالاتی و وحشی تا نوجوانی علاقهمند به جنس مخالف، درسخوان و اهل رقابت و تا دبیرستان که مبدل میشود به خرخوان باهوشی که هدایت را هم کشف کرده است. روایتی از خودم.
اول دبستان
کلاس اول ب بودیم. آقای غلامی معلم بود. تصویری از ایشان در خاطر ندارم. ولی فکر کنم تا حدی زال و بور بود. دبستان روستا شهید قربت بود که وقتی به راهنمایی هم رسیدم دقیقا وجه تسمیه آن را نفهمیدم. بعدها فهمیدم قربت فامیل شهیدی است. شهیدی که از شهدای روستا هم نبود. دو روز قبل از شروع مدرسه برادرم دستم را گرفت و برد شرکت تعاونی عشایری و روستایی که برایم رخت مدرسه بگیرد. یک پیرهن، شلوار و کفش. فقط شلوار را یادم است که آتشی رنگ بود و جنس زبر و خشنی داشت.
تا یادم نرفته بگویم که بدون اینکه مهد کودک یا پیش دبستانی بروم مستقیم رفتم و پشت نیمکتهای تنگ و کهنه نشستم. از قرار معلوم متولد 14 مهر هستم ولی شناسنامه یک مهر هست. سال قبلش مادرم دستم را میگیرد و میبرد ثبت نام کند که مدیر مدرسه بدون اینکه کاری به سن و سالم داشته باشد میگوید خیلی ریزه پیزه است و بهتر است سال بعد ثبت نام شود. مادر هم خیلی ساده قبول میکند.
با نیمکتهای بی ریختی که بعضی بلند بودند و بعضا نشیمنگاه درستی نداشتند، باید سر و کله میزدیم. آقای غلامی آدمی مهربان ولی موجی بود. بعضی وقتها ویرش میگرفت که ما را خوب گوشمالی دهد و میداد.
سال اول دبستان برای من سال دل کندن از درخت گردوی کنار پنجره و گنجشکهایی بود که دائم روی شاخ و برگها جیک جیک میکردند و بالا و پایین میپریدند. کلاس سه پنجره داشت که در طول کلاس به حیاط و درخت گردو باز میشد. رو به تخته که نشسته بودم پنجرهها سمت راستم ولی آن سوی کلاس بود. اینقدر حواسم از کلاس و تخته پرت میشد و محو گردو میشد که آقای غلامی بعد از چندماه دید کتک افاقه نمیکند و جایم را عوض کرد و نشاند کنار پنجره و گفت:«همینجا بتمرگ و هرچقدر میخواهی بیرون را نگاه کن.»
در تصویری که از زنگ استراحت دارم خودم را سایهی منفردی میبینم که به تنهایی میدود، رویاهای کوچکی دارد و بیشتر از اینکه از مدرسه ترس داشته باشد با محیطش بیگانه است.
توی روستا تقریبا همه کشاورزی داشتند و بخاطر همین، پاییز همه سیب داشتند. اول صبح بچهها از سر خودشیرینی و ترس (احترام نبود) کلی سیب و تک و توکی پرتقال روی میز معلم میچیدند. یک روز دو نارنگی داشتم. میوهای که نایابتر بود آن روزها و صبح روی میز معلم نگذاشتمش. خوب یادم است که معلم مرا کشاند پای تخته و رفت سر کیفم و دو نارنگی را برداشت. البته خوب بلد بودند با چرب زبانی خرمان کنند.
تصاویر دیگری هم هست مثل اولین نقاشی، علی محمد(پسرکی که خودش را به خلی میزد برای خنداندن بقیه)، رتبه چهارم شدن کلاس و پسر آقای غلامی که اگر بخواهم روایتشان کنم طولانی میشود.