از هر دوره و سنی در گذشته تصویری در ذهن دارم و تصاویری که دنبالهشان را بگیری به آیندههای دور هم میرسند. فکر کردم که همان تصاویر کلی را اینجا ثبت کنم. اینطور شد که یک مجموعهی احتمالا دوازده قسمتی یعنی از دبستان تا کنکور را به اختصار اینجا روایت میکنم. روایتی از کودکی شرور، خیالاتی و وحشی تا نوجوانی علاقهمند به جنس مخالف، درسخوان و اهل رقابت و تا دبیرستان که مبدل میشود به خرخوان باهوشی که هدایت را هم کشف کرده است. روایتی از خودم.
اول دبیرستان از چند جهت سال اثرگذاری برایم بوده. یکی یکی میگویم. البته دبیرستان هر روزش قصهای بود؛ ولی با این حال فقط تصاویری کلی قرار است اینجا ثبت و ضبط شود.
اول دبیرستان سال اول خوابگاه نشینیام بود. سال اولی که مجبور شدم خانه را ترک کنم تا راه دیگری در پیش بگیرم. بعد از قبولی و ثبت نام که شرحش رفت، از جایی که دبیرستان خوابگاه داشت قرار شد آنجا ساکن شوم. رفتیم و ثبت نام هم کردیم. به همراه برادرم پیکانی از همان روستا دربست گرفتیم و بار و بندیل را بار زدیم و رفتیم خوابگاه. بعد از گرفتن اتاق و جاگیر شدن برادر برگشت و من ماندم با دنیایی از غم. درست نمیدانستم خوابگاه کدام سوی شهر واقع شده است. فقط میدانستم خیابان جلوی خوابگاه(قصرالدشت شیراز) را که بگیری و به سمت بالا بروی و بروی نهایتا خواهد رسید به روستا.
برادر که خداحافظی کرد، دیگر وقت اذان بود. دل و دماغ هیچ نبود. از هجمه و سر و صدا و قاشقهای توی دست فهمیدم وقت شام است و باید قاشقم را بردارم و بروم سلف که طبقهی زیرزمین خوابگاه بود. از پلهها که سرازیر شدم چنان بوی گندی زیر دماغم خورد که بی درنگ برگشتم به اتاقم.
سال اول 14 روز خوابگاه ماندم. از همان شب اول با هم اتاقی با خیالی خام نقشهی فرار میکشیدیم و خبر نداشتیم که مسئولین خوابگاه از خدایشان است یکی از خوابگاه برود. آن 14 روز حتی برای لحظهای دیگر به سلف رفتن فکر نکردم، حتی نزدیکش هم نرفتم و فقط کیک خوردم و رانی. دیگر به هر زر و زوری بود، تلفن کردیم خانه که نمیتوانم خوابگاه بمانم. و پدر که همیشه هم پشت و پناه بود و هم مصلحت سنج، وسایلم را جمع کرد و برد خانهی خواهر. داماد بزرگ آن موقع خانهی قدیمی حاشیه شهر داشت و مزاحم آنها شدم. شاید پدر فکر میکرد چند روزی میگذرد و با بچهها اخت میشوم و دوباره برمیگردم خوابگاه که نشد.
سال اول دبیرستان اولین تجربهی با زنگ ساعت از خواب بیدار شدنم هم بود. راه مدرسه دور بود و هر روز وقتی جنگلی از ستاره توی آسمان بود، بیدار میشدم و از خانه میزدم بیرون که قبل از هفت خودم را به مدرسه برسانم.
اتفاق دیگری هم افتاد آن سال که تبعاتش هنوز همراهم است. مدرسه چهار روز در هفته دو شیفته بود و تا پنج عصر کلاس داشتیم. خواهر هر روز معمولا غذایی میگذاشت ولی خودم دوست نداشتم بیشتر از این زحمت ایجاد کنم و خیلی از روزها، با نوشابه و کیک ناهار را سر کردم و غذا خوردنم کامل بهم ریخت و بهار که رسید معدهام شروع کرد به سوختن، سوختن و دردی که هنوز ادامه دارد بعد از 14 سال.
اول دبیرستان از اتوبوس واحد هم متنفر شدم. صبح فقط قد اینکه خودمان را بکشانیم لای جمعیت جا پیدا میشد و یک ساعتی بین زمین و آسمان میلغزیدیم تا برسیم به مدرسه. این شد که بعدها حتی الامکان سوار اتوبوس نشدم. البته الان وضعیت کمی تغییر کرده است.
و سال اول دبیرستان سال نمرههای زیر ده در نیم سال اول بود. باورم نمیشد، غولی بودم برای خودم در روستا، و هر روز که میگذشت حس میکردم کند ذهنم. بعد که رفتم خوابگاه پی بردم چه رقابتی درسی عجیبی بین بچههای خوابگاست و من ناغافل سال اول به روزی یک ساعت بسنده کرده بودم.