هادی فرامرزی
هادی فرامرزی
خواندن ۳ دقیقه·۷ سال پیش

وقتی بچه بودم(سوم راهنمایی)

از هر دوره و سنی در گذشته تصویری در ذهن دارم و تصاویری که دنباله‌شان را بگیری به آینده‌های دور هم می‌رسند. فکر کردم که همان تصاویر کلی را اینجا ثبت کنم. اینطور شد که یک مجموعه‌ی احتمالا دوازده قسمتی یعنی از دبستان تا کنکور را به اختصار اینجا روایت می‌کنم. روایتی از کودکی شرور، خیالاتی و وحشی تا نوجوانی علاقه‌مند به جنس مخالف، درسخوان و اهل رقابت و تا دبیرستان که مبدل می‌شود به خرخوان باهوشی که هدایت را هم کشف کرده است. روایتی از خودم.

از سال سوم به طرز عجیبی انبانم از خاطره خالی است؛ نمی‌دانم بخاطر تلخی است که بخاطر تبعات رفتن علیرضا بود و یا روی مرز با دبیرستان قرار گرفتن و پر رنگی سال بعد.

از آخر شروع کنم. روستا آن موقع دبیرستان نداشت و بعدها داشت و حالا هم ندارد. پسرخاله‌ی مادرم ناظم و معلم مدرسه بود و چون از نتیجه‌ی آزمون‌های علمی سال دوم و سومم خبر داشت، مصر بود که حتما باید در آزمون ورودی دبیرستان نمونه دولتی توحید شیراز شرکت کنم. مشکل اینجا بود با دسته‌ای از دوستان قول و قرار گذاشته بودیم که سال بعد جملگی با هم عازم اردکان(فارس) شویم و همخانه و درس را آنطور در جوار هم دنبال کنیم. یک طور رفاقت کور و وابستگی‌های کودکانه داشتیم به یکدگر که شاید طبیعی بود، نخواهیم پیوندش را بگسلیم.

پسرخاله‌ی کذایی نهایتا موضوع را با پدر و برادر بزرگ‌تر مطرح کرد و به اجبار و کراهت ثبت نام کردیم ولی به بچه‌ها قول دادیم که قبول نشویم. از چهار نفری که ثبت نام کردیم دو نفر شانس قبولی داشتیم. به قول و قرار تقریبا وفادار ماندم و از هرچه تدارکات برای آزمون بود شانه خالی کردم تا روز آزمون فرا رسید. سر جلسه که نشستم لحظات اول از سر تفنن جواب می‌دادم و بعد که استرس و تلاش صندلی‌های کناری را دیدم، آن ولع بچه گانه‌ام برای رقابت دوباره گُر گرفت و شد آنچه شد. از بین 140 نفری که توحید می‌گرفت رتبه‌ی 119 شدم و قبول شدم.

اواسط تابستان که نتیجه‌ها آمد بی تفاوت بودم نسبت به نتیجه و باز همان قول و قرارها دوباره قوت گرفته بودند که از طریق یکی از همان‌هایی که با هم آزمون دادیم مطلع شدم که قبول شده‌ام. دیگر جای شانه خالی کردن نداشت. از همان لحظه‌ای که خبر قبولی به گوشم رسید شروع کردم به پروردن رویای جدید و انطباق دادن خودم با آن.

علیرضا رفته بود و رفتنش تبعاتی داشت. ممد همان پسرعمویی که در انتخابات سال اول شورا یک مشت رای بی اطلاع قبلی برایم به صندوق ریخته بود؛ یکی دو سالی مردود گشته و نهایتا سال سوم همکلاس ما شد و به طرزی برای یکدیگر خلا از دست دادن دوستان را پر کردیم. همنشینی با ممد تا حدی از حالت شخصی معصوم و در قالب خارجم کرد و تا حدی سایق شرارتم را زنده کرد و از جهت دیگر ممد که فوق العاده شرور(بچگانه) بود، مقداری به هنجارتر و درسخوان‌تر شد و اگر مقداری بیشتر تلاش می‌کرد شاید رتبه هم می‌آورد.

آن عشق معصومانه هم همچنان جاری بود؛ البته نه چون اکنون بلکه به نگاهی و یا لبخندی و اشاره‌ای حرف‌ها و محبتمان منتقل می‌شد و قلبمان را گرم نگه می‌داشت. بودند معلمانی که ازین امر آگاه بودند و به وقت امتحانات که محل همنشینی دختران و پسران بود در حیاط مدرسه، کنار همدیگر می‌نشاندنمان و حتی بود که برگه‌ی امتحانی‌مان را جابجا کنند. البته هردو رتبه‌های اول دختران و پسران بودیم و نیازی به نمره نداشتیم و حرف از تقلب نبود، هدف در آن سال‌ها که عشق افلاطونی جریان داشت، لمس و حس چیزی بود که به او تعلق داشت و بخشی از او بود؛ حالا گیریم ورقه‌ی امتحانی باشد؛ مزین به دست خطش که زیبا بود و قلبم را تکان می‌داد و تا لبخندی به برگه‌ام می‌زد دلم غنج می‌رفت.

سوم راهنمایی البته افت تحصیلی محسوسی داشتم. مقداری سر به هوا تر شدم و عاشق‌تر. خیال پردازی‌هایم در اوج بود. هر شب خودم را سال به سال می‌کشیدم تا به بیست سالگی و او را دنبال می‌کردم و مرحله به مرحله عشقمان را می‌پختم و تا به مقصود نمی‌رساندم، خوابم نمی‌برد.


#دوم راهنمایی

روایتروزنوشتخاطره نگاریزندگی
به هرحال اینجا زندگی جریان دارد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید