هادی فرامرزی
هادی فرامرزی
خواندن ۸ دقیقه·۵ سال پیش

پسرک سیاه

عکس تزیینی است.
عکس تزیینی است.


پسرک سیاه دو دستش را باز کرد تا آقای جلیلی فاتحانه شیلنگ‌های فتحش را بنوازد. هرچه می‌خورد آخ نمی‌گفت و فقط چشمانش سرخ‌تر می‌شد. نمی‌دانم برای تحقیر آقای جلیلی و یا میمیک صورتش انگار خندید و همان یک لحظه خنده‌ی مجازی، بنزینی شد بر آتش آقای جلیلی و شیلینگ‌ها از دست پرواز کردند و رفتند سمت صورتش و هرجایی که می‌شد. پسرک صورتش مثل انار آبدار و نرمی شد و هر لحظه ممکن بود بترکد. ما کز کرده بر پشت نیمکت‌های سه نفره از ترس نفس‌هایمان را با احتیاط بیرون می‌دادیم که نکند یکباره آتش خشم آقای جلیلی زبانه بکشد، سمت ما. ولی پسرک در متن ماجرا نواخته می‌شد، و دم نمی‌زد و این دم نزدن هر لحظه آقای جلیلی را جری‌تر می‌کرد. می‌خواست پسرک را بشکند ولی پسرک دیگر بی حس شده بود، لج کرده بود، بق کرده بود و هر ضربه‌ای که می‌خورد، ارتعاشش بدتر می‌خورد توی صورت آقای جلیلی. نیم ساعت ما مردیم، جلیلی مرد ولی آدمی هزارجان دارد؛ مثل سیب ضرب خورده‌ای سیاه‌تر و کبودتر همان گوشه‌ی کلاس به هق هق افتاد، بعد جلیلی برای چند لحظه از کلاس بیرون رفت و ما سر جایمان تکان نخوردیم. جلیلی برگشت و پشت میز نشست. بدنم مثل بید میلرزید. شاید در آن لحظه‌ای که جلیلی پشت میز سرش را بالا آورد و نگاهی به کلاس انداخت برای صدم ثانیه­‌ای زمان و یا بهتر بگویم حیات برای 32 نفرمان ایستاد. سرنوشت پسرک برای هرکداممان می‌توانست تکرار شود. هر کس به اندازه‌ی ترسش و سابقه‌اش نگاهش را می‌دزدید؛ تا اینکه آقای جلیلی دوباره از جایش بلند شد و رفت سمت پسرک سیاه و زیر بغلش را گرفت و پیشانی‌اش را بوسید و گفت:

«برو دست و صورتت رو بشور پدرسوخته، آدم که نیستی والا، جون سگ داری والا»

پسرک که لبخند زد و آقای جلیلی هم نیش بازشده‌اش را بیشتر کشاند روی صورتش، کلاس منفجر شد از خنده و توانستیم نفس عمیقی بکشیم.

درست 18 سال گذشته بود و حالا همان پسرک سیاه با همان چشمان سرخ و قد کشیده، روی صندلی جلوی پرایدی گذری، نشسته بود و من پشت سرش و اینگار به جا نمی‌آورد. البته حق داشت چون از هر دوره‌ای و سالی هر کسی یک یا چند تصویر منحصربفرد را حفظ می‌کند. حالا اینکه پس از گذر سال‌ها قرار است چه در خاطر شخصی بماند بستگی به حساسیت‌ها، علائق و ناخودآگاهش دارد. برای من از سال چهارم دبستان فقط این تصویر ماند. البته اگر بخواهم تک تصویری انتخاب کنم وگرنه خوب که مداقه کنم، مطالب دیگری هم شاید به ذهن بیاید، ولی نه اینکه همیشه جلو چشمت باشد. شاید پسرک سیاه تصویر آن روز را ناخودآگاه از ذهنش پاک کرده باشد. ولی حتما یادش می‌آمد.

«برف چه نعمت خوبیه! چقد ملت خوشحال میشن، به من باشه میگم هر وقت برف میاد باید مدرسه ها رو تعطیل کنن تا بچه‌ها بیان برف بازی.»

باید اینقدر ادامه می‌دادم تا آخر پسرک به حرف می‌آمد یا راننده چیزی میگفت.

«آخه دیگه برفم مثل سابق که نمیاد، سالی یه بار میاد و حیفه فرصتش از دست بره!»

و بلاخره تیرم به هدف خورد و راننده حرف زد:

«ای بچه‌ها کم خوششون می‌گذره حالا مدرسه‌ها رم براشون تعطیل کنن، چی بگه آدم والا»

«مگه نباید بهشون خوش بگذره؟»

راننده سرش را چرخاند به سمت صندلی عقب، اینگار از توی آینه حق مطلب ادا نمی‌شد و گفت:

«همش خوشی هم نمیشه دیگه!»

پسرک سیاه هنوز نمی‌خواست دم بزند و شاید باز هم لج کرده بود، شاید بیشتر حرف می‌زدیم مثل انار آبداری سرخ می‌شد، شاید چشمانش سرخ‌تر می‌شد و در نهایت به ضربه‌ای می‌ترکید.

«همش خوشی هم که نه، ولی چه عیبی داره چار روز تو سال بیان بازی کنن و ذوق کنن، باقیشم درس بخونن» راننده اینگار بهش برخورده باشد، جویده جویده گفت:

«درس بخونن؟ چه درس خوندنی، روز به روز بی سوادتر میشن، تا دانشگاه درس می‌خونن، ولی هیچی بارشون نی! میدونی برای چی؟»

با سر تکان دادن حالی‌اش کردم که نه، و البته بیشتر خواستم لجش را دربیاورم.

«برای اینکه چوب بالا سرشون نیست، گنده های مملکت و سن و سال داراش تا چوب نباشه همش سمبل کاری می‌کنن، بچه هاش که انتظاری نی!»

«که چی؟ همش بزنیم؟ هرکی زورش به هرکی رسید بزنه درست میشه؟ شما خودت زمان مدرسه دوست داشتی کتک بخوری، طبعا نه دیگه!»

پسرک اینگار همان بود، همان پسرک که خیره می‌شد به نقطه‌ای با چشمانی سرخ و لبخندی که معلوم نیست از چشمانش است و یا میمیک صورتش و یا دارد واقعا می‌خندد. نمی‌خواست حرف بزند.

راننده اینگار فرصتی پیدا کرده باشد برای جولان دادن، کمر راست کرد:

«هم شاگرد بودم، هم معلم. هم زدم، هم خوردم. اگه نخورده بودم که نمی تونستم بعدا بزنم، یعنی معلم شم. این همه خوردیم، ولی یادمون رفت، اصلا نیم ساعت بعدش آدم بچه بود یادش می‌رفت. تیر برنو که نمی‌خوردیم، یه شیلنگی بود، چوبی بود و بعدشم تموم می‎‌شد، ولی بجاش آدم دیگه حواسش به کارش بود، به درسش بود. الکی تو کوچه ولو نمی‌گشت. اتفاقا موقعی که معلم بودم هر سالی سخت می‌گرفتم و رحم نمی‌کردم هم خودم خیالم راحت بود و هم بچه‌ها حساب کار دستشون بود. کلی از شاگردام الان درس خوندن و تو دم و دستگاه‌ها دستشون گیره. ولی حالا چی؟»

«حالا هم بچه‌ها درس می‌خونن، وکیل و وزیر میشن، نیاز به زجر کشیدن و توپ و تشرم نیست. حالا با اون همه آدم باسواد که تربیت کردید نمی‌دونم چرا وضع مملکت اینه؟!»

تند نگاهی به آینه می‌کرد و باز نگاهش را می‌برد سمت جاده و باز هم سمت آینه. زیر لبی چیزی بلغور می‌کرد. ولی پسرک سیاه هنوز دم نزده بود. برقی در چشمانش بود. بروز نمی‌داد که نظرش چیست، آیا بعد از چشیدن مزه‌ی آن روز می‌توانست با راننده هم نظر باشد؟ بعید بود ولی مثل همان روز نمی‌شد از لبخندش چیزی خواند. نه تایید می‌کرد و نه تکذیب. چند دقیقه‌ای راننده آرام بود و ماشین آرام راهش را می‌رفت که گفت: «شما درس خوندی خودت؟»

«آره، لیسانسم.»

نگاهی به پسرک انداخت، یک لحظه نگاهشان قفل شد و سوالش را از پسرک سیاه هم پرسید. پسرک که دیگر آن پسرک سیاسنبوی 18 سال قبل نبود، با لبخندی نگاه راننده را بدرقه کرد. «خب، احتمالا کتک هم خوردید! یعنی میخواید بگید، اگه به ضرب چوب نبود درس می‌خوندی؟»

«آره، میخوندم.»

«خیال می‌کنی، حالا دیگه موقع بحثه هرچی من بگم زیر بار نمیری، ولی نمی‌خوندی، دیدم که میگم.»

هرچه راننده بیشتر حرف می‌زد پسرک بیشتر توی خودش فرو می‌رفت، گاهی لبخندش می‌خشکید و آهی می‌کشید. شاید شناخته باشد و خودش را به دره‌ی علی چپ زده باشد، شاید نخواهد چیزی یادش بیاید. این فکرها داشت از سرم می‌گذشت که به خودم آمدم تا راننده دارد داستان یکی از شاگردانش را برای پسرک که جلو را نگاه می‎کرد و اینگار اصلا ملتفت نبود، بازگو می‌کرد.

«... گوشه‌ی کلاس کز کرده بود و هق می‌زد، اگر نمی‌شکست دوست داشتم خفه‌اش کنم، باید گریه می‌کرد، وگرنه لج باز و قد بار می‌اومد و برای مرد چه بدتر از قد بودن، آخر اشکش دراومد، تا اولین قطره‌ی اشکش ریخت، دلم به حالش سوخت، شاید حقش نبود. پسر درسخوانی هم بود ولی اینگار می‌خواست جلو بچه‌ها خودنمایی کنه و برام گردن کشی. اتفاقا آن سال رتبه سوم کلاسم شد.»

خوب به چشمانش خیره شدم، خودش بود، خود آقای جلیلی، اینگار روی نیمکت نشسته باشم و پسرک سیاه با آقای جلیلی جلو کلاس. آقای جلیلی پسرک را گوشه‌ی کلاس گیر انداخته بود و داشت برایش رجز می‌خواند: «خیلی زدمش، آدم نبود که والا، جون سگ داشت والا.»

پسرک سیاه مثل انار ضرب خورده‌ای سرخ‌تر و سرخ‌تر شد، به ضربه‌ای میتوانست بشکند و فرو بریزد. چشمانش برق زدند و خنده‌ای ظاهر شد ولی اینبار نه مثل بار قبل، صدایش تا هفت آسمان بالا رفت، چشمانش برقی زد، از خنده‌اش می‌شد چیزی خواند اینبار، خنده‌ی فتح بود وقتی گفت:

«خودم بودم آقای جلیلی.»

داستان کوتاه
به هرحال اینجا زندگی جریان دارد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید