می دانم تیتر نادرستی زده ام. برای بعضی آدم ها این تیتر معنای موجهی ندارد. از کوچکی تا بزرگسالی به دفعات بنا به موقعیت های خاصی که پیش می آید این جمله را می شنویم:(از خدا بخواه خدا بهت می ده). وقتی نوجوان و جوانیم کمتر به این جمله بی اعتنایی می کنیم. وقتی به سی و چهل سالگی پا می گذاریم بارها تجربه می کنیم از دست این جمله کاری برنمی آید. هر چی بیشتر این جمله را تکرار کنیم(خدایا اجابت) کمتر جواب می گیریم. دختران و پسران و زنان و مردان بسیاری با این خدا خدا کردن ها و گریه کردن ها و شور و اشتیاق فراوان به سر وقت خدا رفتند نام او را بر زبان آوردند حتی سالها صبر کردند ثانیه ها دقیقه ها ساعت ها ماهها و سالها آمد اما آب از آب تکان نخورد که هیچ، وضعشان از آنچه بود بدتر شد. در این خدایی که معرفی می شود دنبال درمان می گشتند اما درمان که نشدند هیچ، سلامت روانی شان را از دست دادند. دچار افسردگی شدند. دچار یأس شدند. دچار حس انتقام جویی از جامعه از آدم ها از دین از پیامبران حتی انتقام از خودشون و محکوم کردن نفس خودشون و همه وجود خویشتن خویش شدند. خودشون رو تحقیر کردند. آنها می بینند دختران و پسرانی و مردان و زنان بسیار دیگری وجود دارند که به خواسته های خودشون می رسند. جالب آنکه این آدم ها یه مدت کوتاه یا میان مدتی دعا می کنند خدا خدا می کنند و اجابت می شوند. بعد همان آدم هایی که دنیا بر وفق مرادشان می چرخد و وقتی چیزی را می خواهند و خدا خدا می کنند برآورده می شود، شغل می خواهند برآورده می شود، درآمد مکفی می خواهند برآورده می شود، خانه می خواهند برآورده می شود، خلاصی از یک وضعیت بغرنج می خواهند برآورده می شود، این آدم ها برای آن آدم هایی که چیزی را می خواهند و به دنبال آن می روند اما ناکام می مانند و دعا می کنند خدا خدا می کنند اما اجابت نمی شود، آن آدم ها برای این آدم ها بالای منبر می روند شروع به تفسیر ماجرا می کنند که ما چنین و چنان بودیم و چنین و چنان هستیم و چنین و چنان کردیم و خدا به ما داد. آن آدم هایی که با خدا خدا کردن به خواسته ای می رسند و احساس اجابت می کنند به آدم های ناکام، صفتی روانه می کنند. آنها به ناکامان می گویند بی عرضه.
حتماً بارها با این وضعیت روبرو شده اید که مردان و زنانی به مردان و زنان دیگر برچسب بی عرضگی می زنند. آنها گمان می کنند اگر به خواسته های خودشان رسیده اند به خاطر عرضه خودشان بوده است. آنها توهم باعرضگی پیدا می کنند و به آدم هایی که اسمشان را ناکامان گذارده اند از خودشان مثال می زنند یا از دیگران مثال می زنند تا همت و تلاش و کوشش و عرضه خود یا کسانی را به رخ او بکشند که ای آدم ناکام ما خواستیم و شد و آن شدن به خاطر عرضه ما بود. آنها بادی به غبغب خودشان می اندازند و در دنیایی که بر وفق مرادشان درآمده است با نگاهی آکنده از تأسف به آدم های ناکام که بعضاً آنها را بی عرضه می نامند می نگرند.خدای آدم های کامیاب، غول چراغ جادو می شود. آنها آرزو می کنند و یک چند تایی عمل و فعالیت خاصی می کنند یک چند صباحی به قول خودشان رنج و زحمت می کشند و بعد مدتی به آرزوی خود می رسند، کامیاب می شوند. احساس باعرضگی بهشون دست می دهد که چقدر ما زحمت کشیدیم. ما این کار را کردیم ما آن کار را کردیم پس ما با عرضه هستیم ما زرنگ هستیم. آنها احساس می کنند دیگران که ناکام می مانند بی عرضه هستند. آنها احساس می کنند ناکامان، زحمت نمی کشند یا آنطور که باید تلاش نمی کنند. آدم های کامیاب توجه نمی کنند هزار و یک عامل و زمینه و بستر در این دنیا فراهم شده است تا آنها توانسته اند به مقصود و مطلوب خود برسند. احساس آنها اینست که من موفق شدم من به خواسته ام رسیدم پس من با عرضه بودم. من عرضه داشته ام. آنها وقتی به خواسته خود می رسند تمرکز پیدا می کنند. این تمرکز به خاطر آرامشی است که از رسیدن به مقصود خود کسب کرده اند. همین تمرکز آنها را به کامیابی های بیشتر سوق می دهد. آنها توجه نمی کنند که آدم های ناکام به خاطر بی عرضگی شان نیست که به جایی نرسیده اند یا آرزویشان برآورده نمی شود. آدم های ناکام هم هزار و یک عامل و زمینه و بستر در این دنیا فراهم شده تا نتوانند به مقصود و مطلوب خود برسند.آدم های ناکام با این وضعیت دچار تشتت و پریشانی می شوند. در روزگار بستری فراهم شد تا آدم های کامیاب به تمرکز برسند و بستری فراهم شد تا آدم های ناکام به پریشانی و تشتت برسند. تمرکز ، گروهی را به آرزوهایشان می رساند و تشتت،گروهی را به ناکامی و افسردگی می کشاند. کامیابان گمان می کنند با عرضه بوده اند و چون این احساس را دارند شروع به مقایسه می کنند. بله آنها خود را با کسانی که بی عرضه می نامند مقایسه می کنند و دست به قضاوت می برند. بالای منبر می روند منم منم آنها شروع می شود. من این کار را می کردم من این جوری بودم. اگه جای تو بودم این کارو می کردم، پسر من اینطوریه، دختر من اینطوریه، فلانی این جوریه، فلانی این کارو کرده. (مقایسه) و (قضاوت) سکه رایج گفتار و اعمال آدمیان کامیاب می شود. فضای جامعه و خانواده به سمتی می رود که آدم های ناکام، احساس بی عرضگی بهشان دست می دهد. مبتلا به احساس ناتوانی و افسردگی می شوند. جامعه و خانواده این کار را با (نمادسازی) به پیش می برد. چگونه؟ می گویند فلانی را ببین به کجا رسیده ببین فلانی زحمت کشید به آرزویش رسید. فلانی یا فلانی ها (نماد) هستند. نماد کامیابی. این نماد کامیابی تو فرق سر آدم های ناکام می خورد.
بخشی از زنان و مردانی که اسمشان را ناکام می گذارند حس انتقام پیدا می کنند. حس حسرت و آه و حس حسادت. جامعه و خانواده این حس حسادت و انتقام که به بخشی از آدم هایی که به آرزو نمی رسند دست می دهد را محکوم می کند. اما در همین جا متوقف می شود. جامعه و خانواده فقط آدم های ناکام را محکوم می کند. چرا این را می گویم؟ چون هنوز آن (نماد سازی) جریان دارد و حرکت می کند. برچسب ها در فضا پخش است، مقایسه ها جریان دارد. قضاوت ها جریان دارد. محکوم شدن ها جریان دارد. آدم هایی که برچسب بی عرضگی و بی همتی بر پیشانی دارند رو به فسردگی و خمودگی و پریشانی می گذارند.
خدا این وسط چی کاره است؟
زنان و مردان کامیاب سهمشان از خدا اجابت است. زنان و مردان ناکام سهمشان از خدا عدم اجابت است. خدای کامیابان برایشان غول چراغ جادوست. آنها آرزو می کنند درخواست می کنند چند صباحی کوشش ها و رنجها و تلاشهایی انجام می دهند تا به هدف برسند. خدایشان آنها را اجابت می کند. فاصله آنها با خدایشان اندک می شود. آنها می خواهند و خدایشان می دهد. دنیای حاجت روایان.
خدای ناکامان خدای کر و کور و لال است. هر چه آنها صدا می زنندش نمی شنود. هر چه آنها فعالیت می کنند اعمالی انجام می دهند به آب و آتش می زنند به کس و ناکس متوسل می شوند ، برای رسیدن به مقصود و هدف رنج می کشند، پاسخی نمی شنوند، نتیجه ای نمی بینند. این جمله آتش بر نهاد ناکامان می زند (خدا به ما داد) این جمله از دهان کامیابان بیرون می ریزد. آنها سرخوش از اجابت و شادکام از موفقیت و آرامش و سرمست از آنچه که آن را عرضه می نامند، افعالی را به خدا نسبت می دهند. می گویند ( خدا خواست که من اینچنین شدم) ( کار خدا بود که من این موقعیت را به دست آوردم) ( از خدا خواستم به من خانه داد) ( از خدا خواستم به من شغل خوب داد) ( خدا خواست که من از این وضعیت نابهنجار، خلاص شدم). اگر به این جملات دقت کنیم مدلول آنها اینست که خدا به من توجه کرد. خدا به من عنایت ویژه کرد. کامیابان حق دارند احساس کنند با عرضه هستند. چون وقتی به هدف های خود می رسند آرامش می گیرند. از استرس و پریشانی و تشتت خلاص می شوند و به تمرکز می رسند. همین تمرکز، موفقیت های آنها را روزافزون می کند. تشتت و پراکندگی و پریشانی و استرس بلای جان ناکامان می شود. ممکن است هیچ وقت شغل خوبی به دست نیاورند. ممکن است هیچ وقت خانه دار نشوند. هیچ وقت درآمد مکفی نداشته باشند. هیچ وقت از گرفتاری و مخمصه و وضعیتی که نامطلوب می یابند رهایی نیابند. هیچ وقت آرزویی که در دل دارند از خدا می خواهند اجابت نشود. استعدادهای آنها دود می شود. قابلیت های آنها سربسته می ماند و رشد نمی یابد.
کامیابان وقتی به قضاوت می نشینند و شروع به مقایسه می کنند دچار یک خطا می شوند آنها گمان می کنند بستر و زمینه ای که آنها وضعیتی را در آن تجربه کرده اند همان است که ناکامان دارند. آنها مقایسه را امکان پذیر می دانند. آنها غفلت می کنند که آدم ها هر یک شرایط منحصر بفردی دارند. آنها کیلویی و فله ای قضاوت می کنند. چیزها را یک کاسه می کنند و دست به مقایسه می زنند و شخصی را محکوم به بی عرضگی و بی همتی و نالایقی می کنند. شرایط روانی یک فرد با شرایط روانی فرد دیگر متفاوت است. فردی در یک محیطی و عرصه ای می تواند موفق شود اما وضعیت اجتماعی سیاسی اقتصادی فرهنگی جامعه شاید مجال این را به او ندهد که در آن حیطه و زمینه فعالیت کند. ممکن است او از این وضعیت سرخورده بشود و روی انتخاب هایش تأثیر منفی بگذارد. ممکن است فردی ذوق ادبی و فلسفی داشته باشد اما امکان های پیش رویش همگی رنگ و بوی تجارت و خرید و فروش و کاسبی و زرنگ بازی داشته باشد و او مجال نیابد موفق شود. شاید نتواند شغل همگن با روحیاتش پیدا کند و مجبورانه و محکومانه روزگار به سر آورد و مجبور باشد نیش و کنایه های اطرافیان را به جان بخرد. آدمیانی که روحیه کاسبی و خرید و فروش و تجارت دارند به دفعات ممکن است جلوی این گونه آدم ها از گذشته خودشون و حال خودشون منم منم کنند و ناخواسته یا خواسته با صراحت یا بی صراحت به آنها برچسب بی عرضگی بزنند. (فلانی این کارها را کرده به این جا رسیده این چیزها را دارد) (تو چی داری بدبخت) (تو به کجا رسیدی؟) (تو هم اگه عرضه به خرج می دادی وضع و حالت خوب می شد). این مقایسه ها برای نشان دادن بی عرضگی و بی همتی به کار می روند. زنان و مردانی که خرشان از پل می گذرد و در وضعیت کم دردسری قرار می یابند سرشان درد می کند تا آدم ها را مقایسه کنند.
این بلای مقایسه در میان ناکامان هم رسوخ و نفوذ دارد. ناکامان هم به ناکام دیگری که در وضعیت بدتری از او قرار دارد برچسب بی عرضگی و بی همتی و نالایقی می زنند. به نظر می رسد کثیری از آدمیان عادت دارند (شرایط متفاوت) را انکار کنند. آنها دائماً شرایط را یکسان فرض می کنند و از تکثر وضعیت ها بی خبرند یا نمی خواهند قبول کنند. چرا؟ چون آدم ها عادت دارند به سادگی قضاوت کنند. اگر قبول کنند تک تک این شرایط و وضعیت های روحی روانی فیزیکی خانوادگی تربیتی محیطی اجتماعی را در نظر بگیرند قضاوت کردن برایشان دشوار می شود. چون آدم ها عادت دارند از تعمیم استفاده کنند. مورد خودشان را به همه وضعیت ها و شرایط سرایت دهند و عمومیت بخشند و کسی را محکوم کنند.
خدای آدم های ناکام، همان خدای آدم های کامیاب است. همان غول چراغ جادوی آدم های کامیاب است که آرزوهای آنها را برآورده می کند.
آیا می شود خدا برای زنان و مردان ناکام هم، غول چراغ جادو شود؟ دختران و پسران ناکام، زنان و مردان ناکام چه چیز مشاهده می کنند؟ آنها مشاهده می کنند زنان و مردان کامیاب به خواسته های خود می رسند و آن را یا به خدا نسبت می دهند یا به عرضه و همت بیشتر خود نسبت می دهند یا به هر دو نسبت می دهند.
ناکامان از خود می پرسند چه چیز ما را در این وضعیت نگه داشته است؟ آیا بی عرضه و بی همت هستیم. یعنی اگر همت خود را افزایش دهیم به خواسته هایمان می رسیم؟ اگر حجم عمل را افزون کنیم و تلاش و کوشش بیشتری کنیم به آرزوهایمان می رسیم؟ (خلاصی از وضعیتی، رسیدن به وضعیتی)
آیا خدا وقتی کامیابان دعا و آرزویی می کنند به آنها عنایت ویژه ای دارد؟ چرا من دعا می کنم اجابت نمی کند؟ سالها دعا کردم دنبال خواسته ام زحمت کشیدم چی شد؟ دود هوا شد؟ آیا من نباید از خدا توقع داشته باشم که به من هم بدهد؟
(از خدا بخواهید) این جمله بارها و بارها از نوجوانی به ما گفته شده است و ما نیز عمل کرده ایم. حتی بارها آدم ها گریه و سوز و گداز کرده اند. اما عده ای کامیاب می شوند و به جرگه با عرضگان می پیوندند و عده ای ناکام می شوند و به جرگه بی عرضگان می پیوندند. این برچسب ها را آدم های جامعه درست می کنند. چرخ دنده مقایسه و قضاوت هیچ گاه متوقف نمی شود.
به نظر می رسد بهترین کار این باشد که نگاهمان را به خدا تغییر دهیم و او را از غول چراغ جادو بودن معاف داریم. چنین نقشی بر دوش خدا نهادن، سلامت روانی دختران و پسران، زنان و مردان را بهم می ریزد. چون در این وضعیت فقط کامیابان از خدا نصیب و سهمی می برند و ناکامان محروم.
کامیابان که مشکلی ندارند هر چی از خدا بخواهند به آنها می دهد فوق فوقش سالیانی جزع و فزع و بی تابی می کنند چند صباحی تلاش و کوشش و رنج می کشند ولی آخرش سهمشان را از اجابت خدا دریافت می دارند.
پس می ماند ناکامان. آنها چه کنند؟ سالیان دراز می کوشند جزع و فزع می کنند تلاش و رنج می کشند و در آخر نصیبی و سهمی از اجابت خدا دریافت نمی کنند. گهگاه برچسب بی عرضه و بی مسئولیت را هم یدک می کشند.
من فکر می کنم خدایی که غول چراغ جادو است و شخص دعا می کند و او اجابت می کند فقط به درد کامیابان می خورد.
کسانی خواستند خدا را به کناری بنهند و اینگونه تصور کنند که خدایی وجود ندارد اما تلاش آنها همه شمول نشد. یعنی نتوانستند آن را حداقل به نیمی از جهان گسترده کنند. تلاش آنها به درد طیف کوچکی از آدم ها می خورد. چیزی که آنها جایگزین خدا می کنند خود است. یعنی خدا را از به دوش کشیدن نقش برآورده کردن حاجات و آرزوها خلاص می کنند و خود فرد را به میان می آورند. در این روایت، خود فرد است که به تنهایی نقش برآورده کردن حاجات وآرزوهای خودش را دارد. در این مسیر یا با عرضه است و به آرزوهایش می رسد یا بی عرضه است و به آرزوهایش نمی رسد.
اگر دقت کنیم در روایت خدا به مثابه غول چراغ جادو که خیل زیادی از خدا باوران چنین پنداری دارند خدا نقش برآورده کردن حاجات و خواسته ها را دارد و در این مسیر یا می دهد یا نمی دهد. دادن او گروه آدم های کامیاب را به وجود می آورد. ندادن او گروه آدم های ناکام را به وجود می آورد.
در روایت دیگر که می گوید خدا وجود ندارد باز هم دو گروه وجود دارند. با عرضه گان؛ کسانی که خود خویشتن را باور کرده اند و از استعدادها و قابلیت هایشان نهایت بهره را می برند و بی عرضه گان؛ کسانی که خود خویشتن را باور نکرده اند و از استعدادها و قابلیت هایشان نهایت بهره را نمی برند.
آیا واقعاً با عرضگانی که معرفی می شوند با عرضه بوده اند؟ آیا بی عرضه گانی که معرفی می شوند واقعاً بی عرضه بوده اند؟
کسان دیگری درصدد برآمده اند که خدا را از این تصویرها، از این تفسیرها، از این روایت ها پیراسته کنند. تمام جملاتی که انسان ها به خدا نسبت می دهند چه مثبت چه منفی، تصویر انسانی خود آنهاست. دست برداشتن از باور به این جملات کار سختی است. اگر خدا را باور کند و جملاتی را به او منتسب بداند تصویر انسانی او است. اگر خدا را هم باور نکند و انکار کند و جملاتی در رد و انکار بیاورد باز هم تصویر انسانی اوست. اگر ایمان بورزد روایت انسانی او از هستی است و اگر کفر بورزد باز هم روایت انسانی او از هستی است. خدا در این تصویر بی صورت می شود و نمی شود از آن صورتبندی ارائه کرد و جملاتی را به سادگی در مورد او گفت. در این تصویر خدا حس نهان است.
در روایت اول، خدا به مثابه غول چراغ جادو است که به کسانی می دهد به کسانی نمی دهد. کامیابان می توانند با این خدا زندگی کنند اما ناکامان نمی توانند با این خدا به آرامش برسند.
در روایت دوم خدا انکار می شود. اصلاً وجود ندارد. خود انسان هست و توانایی ها و استعدادها و قابلیت هایش. اگر استفاده کردی موفق می شوی و با عرضه ای. اگر استفاده نکردی موفق نمی شوی و بی عرضه ای. این روایت هم به درد با عرضه گان می خورد اگر واقعاً بتوان آنها را با عرضه نامید ولی به درد کسانی که برچسب بی عرضه می خورند، نمی خورد.
در روایت سوم، خدا از همه صورت هایی که انسان ها در ذهن خودشان مجسم می کنند پیراسته می شود. دم به دم انسان ها چیزی به او منتسب می کنند می گویند خدا این هست خدا آن نیست چه منفی چه مثبت و دمادم خدا از این صورت ها پیراسته می شود. خدا چیزی نیست که انسان ها بتوانند ذهنیتی در مورد او داشته باشند. اما می توانند آن را حس کنند. خدا، حس نهان است. خدا راز جهان است.
رابطه برقرار کردن با این خدا دشوار است. چون بی صورت است و نمی توان چیزی را به او منتسب کرد چه مثبت چه منفی. اما یک حس نهان است که انسان به درجات از او پر می شود یا خالی می شود. این خدا فعلش با جهان و انسان اتحاد دارد. یک طیفی وجود دارد که به درجات انسان ها به دو سوی پرشده گی یا خالی شده گی سیر می کنند. انسان هایی که با این حس نهان اتحاد بیشتری پیدا می کنند آرامش بیشتری پیدا می کنند و همین آرامش، قوای درونی و نیروهای نهفته در روان و روح آنها را متمرکز می کند. آنها از تشتت و پراکندگی و پریشانی رو به تمرکز می آورند و همین آرامش و متمرکز شدن به انسان انرژی می بخشد که در امواج بلاها و زوال ها شکسته نشود و خرد و مچاله نشود. مکانیزم فعل خدا در این روایت، شدن است. شخص به تدریج از خودش خالی می شود. خودش کیست؟ خودش باری بر دوش خودش است. محاسبات انسان اموری را در نزدش جلوه می دهد. از چیزهایی بدش می آید از چیزهایی خوشش می آید. قضاوت انسان در مورد احساسات خودش، او را به این گمان می اندازد که من همین هستم که هستم. به اموری دلخوش می کند واز اموری دوری می کند. به انجام کارها و اموری راغب و متمایل است و از انجام دادن و متمایل شدن به اموری کراهت دارد. نظرات مثبت مردم درباره خودش و زندگیش حس خوبی در او ایجاد می کند و نظرات منفی مردم در مورد خودش و زندگیش حس بدی در او ایجاد می کند. در این شدن، او تجربه می کند قادر شده است عواطف و احساسات خودش را دستکاری کند. دوست داشتن ها و دوست نداشتن هایش را دستکاری کند. آرزوها کم کم منزلت قبلی شان را از دست می دهند. در احساسات و هیجانات قبلیش رسیدن به آرزو چیزی را به وجودش اضافه می کرد. او در بند و اسیر رسیدن به آرزو یا نرسیدن به آرزو شده بود. اگر به آرزو می رسید احساس امنیت می کرد و اگر به آرزو نمی رسید احساس نا امنی و غمناکی و تنهایی می کرد. اگر به آرزو نمی رسید احساس می کرد زیر پایش خالی شده است، در این دنیا تنها رها شده است. زندگی برای انسان در نسبتی که با آرزو پیدا می کرد معنا می یافت. در این شدن، انسان تجربه می کند قدرت پیدا کرده است آرزوهایش بر احساساتش حکومت نکنند. شادی و غم، احساس بدبختی و احساس خوشبختی ، احساس توانمندی و احساس ناتوانی ، خشم و عصبانیت و مهربانی و لبخند، قدرت پنهان امید وخلاقیت و احساس استیصال و یأس، احساس کامیابی و احساس ناکامی ؛ همه اینها رشته ارتباط و پیوندشان با آرزوها و رسیدن یا نرسیدن به آرزو قطع می شود. در این شدن، انسان خود را قادر می یابد به نظرات و قضاوت های مردم درباره خودش و سبک زندگیش توجهی نکند و به تصویری که دیگران از انسان دارند بی توجه باشد. دیگر از منفی شنیدن آزرده خاطر نمی شود. او در آرزوی تأیید از جانب دیگران هم نیست. مهم نیست دیگران در مورد من چه فکر می کنند. آنها با متر خودشان واستانداردها و معیارها و سبک زندگی خودشان من را می سنجند و قضاوت می کنند. مهم نیست آنها در مورد من چه فکر می کنند. مهم آنست که آرزوها و رسیدن یا نرسیدن بدانها بر من حکومت نکنند و مملکت وجود من با چیز دیگری احساس امنیت بکند و آرامش پیدا کند. زوال و از دست دادن زیبایی های جسمی ، از دست دادن اطرافیان، از دست دادن مال، از دست دادن فرصت ها و موقعیت ها برای او هم رتبه و هم تراز به دست آوردن زیبایی های جسمی، داشتن اطرافیان، به دست آوردن مال و به دست آوردن فرصت ها و موقعیت ها می شود. کفه هیچ کدام در ترازوی وجود او بر احساسات و عواطفش سنگینی نمی کند. چون او دیگر رشته پیوند علائق خود را با داشتن و نداشتن قطع کرده است. او تلاش و جدیت و بلند همتی و خلاقیت می کند ، برای رفع حاجات و نیازهایش زحمت می کشد اما وابستگی و پیوند احساسات و عواطفش را از رسیدن به آرزو یا نرسیدن به آرزو قطع می کند. او کم کم قادر می شود بار سنگین و پرفشار آرزوها و رسیدن به آنها و یا نرسیدن به آنها را از صحنه ضمیر و خاک سرزمین وجودش بردارد. انسانی چنین، مسیری جدید و راهی تازه در زندگی پیدا می کند، می تواند احساس رضایت و خوشبختی از زندگی را بی آنکه به داشتن و نداشتن بنگرد، تجربه کند. از شکست و نرسیدن نمی هراسد. قوای درونی این انسان، روان او، ذهن او، جسم او در لحظه حال متمرکز می شود، از آینده نمی هراسد. خدا در این روایت، گویی جان این انسان است و شدن همان فعل خداست. انسان به آرامش نزدیکتر می شود. همین آرامش، او را متمرکز می کند در فعالیت هایش، به او تجمع می بخشد و خود را قادر می بیند که استعدادها و انرژی هایش را در فعالیت هایش متمرکز کند و به دنبال برآورده کردن حاجات و خواسته هایش برآید. اصلاً از به نتیجه نرسیدن نمی هراسد، از شکست نمی هراسد. این خدا بهترین خدایی است که می تواند دست ناکامان را بگیرد و کام آنها را شیرین کند.
خدای غول چراغ جادو، برای کامیابان خوش است. ناکامان بی بهره می مانند.
بی خدایی برای مدعیان با عرضه گی خوش است. بی عرضه گان بی بهره می مانند.
خدای حس نهان، برای ناکامان بهترین خدا است. آنها با این خدا ناکام نمی مانند.