اولین بار که فهمیدم افسرده شدم نه به خودکشی فکر میکردم نه گوشهگیر شده بودم. برعکس خیلی از آدمها که اغلب در افسردگی گوشهگیر و منزوی میشن من به شدت برونگرا شده بود، به ظاهرم بیش از اندازه اهمیت میدادم. به طرز عجیبی آرایش میکردم و تمامی این موارد برای من تازگی داشت. از خانواده دوری میکردم و گریه موردی بود که در موارد نادر برام اتفاق میافتد.
انتخابها و مسئولیت پیامدها
سالها زمان برد تا متوجه شدم چرا توی هجده نوزده سالگی دچار افسردگی شدم. خانواده من به شدت به آزادی و انتخاب افراد احترام میگذاشت. من از زمانی که به یادم میاید در تصمیمات خانوادگی شرکت کردم. کاملا در انتخابهام ازاد بودم و اگر انتخابم باب میلم نبود مسئولیتش کاملا به عهده خودم بود و اجازه شکایت نداشتم. البته که اگر شکایتی هم میکردم صرفا همدردی کلامی بود و نتایج کاملا به خودم مربوط میشد.
مسئولیت پیامدهای انتخابهام هنوز هم با من همراه هست و الان انقدر در انتخاب و تصمیمهام وسواس دارم که قبل از هر کاری به نتیجه فکر میکنم.
تا قبل از بیست سالگی انتخابهام شامل انتخاب لباس، نوع آرایش، کتاب، مهمانی، دوستام و نهایتا مقصد سفرم بود. هیچکدوم از این انتخابها انقدر ریسک بالای نداشت که تجربه زیادی برام به همراه بیاره و خود اغلب کتابهای که میخوندم مربوط به شناخت مذهب و دین و نهایتا رمانهای بود که معلمهای مدرسه معرفی میکردند. این باعث شد در انتخاب مهمم اشتباه بزرگی مرتکب بشم.
شاید انتخاب پارتنر یکی از سختترین انتخابهای باشه که هر آدمی باهاش مواجه میشه. حتی با گذشت زمان و تجربه باز هم این انتخاب ریسک زیادی داره. در این میان انتخاب رشتهای که اصلا به من و روحیاتم نزدیک نبود، پارتنری که انتخاب کردم هم به شدت از من دور بود.
اگر نگم بدترین انتخاب بدون اغراق یکی از بدترین انتخابهای که در زندگیم داشت، انتخاب پارتنر در 18 سالگی بود. در مورد انتخابم و فرایند جدایی و اینکه چه اتفاقاتی برام رخ داد بعدا شاید نوشتم اما الان میخوام در مورد این بگم که چرا انتخاب پارتنر اشتباه برای من انقدر دردناک بود که بعد از جدایی افسردگی گرفتم و هنوز بعد از گذشت دوازده سال با افسردگی دست و پنجه نرم میکنم.
مرکز یا منبع کنترل
قبل از اینکه در مورد یکی از دلایل افسردگیم بگم بهتر یه موضوع را مطرح کنم. این موضوع را من بعدها در مقطع دکترا خوندم و تا قبل از آن خیلی در موردش اطلاعات نداشتم. بحث مربوط به مرکز کنترل نتایج و پیامد رفتارها بود.
مرکز کنترل (به انگلیسی Locus of Control) برای اولین بار سال 1954 میلادی توسط فردی به نام جولین راتر مطرح شد. این موضوع به این اشاره می کرد که چه رابطهای بین رفتارها و نتیجهای که بدست میاد وجود دارد.
ما در زندگی انتخابهای مختلفی داریم و براساس این انتخاب رفتارهای متفاوتی هم داریم. راتر میگه منبع کنترل دو بعد فرضی درونی و بیرونی داره، که این دو بعد در انتهای یک طیف قرار میگیرند. برخی از افراد موفقیتها و شکستهای خود را عموما به شخص خود (کوشش یا توانایی شخصی خود) نسبت میدن و برخی موفقیتها و شکستهای خود را به عوامل بیرونی و خارج از کنترل خود (مانند بخت، اقبال یا شرایط سخت محیطی) نسبت میدن. گروهی اول دارای منبع کنترل درونی و گروه دوم منبع کنترلشان بیرونی هست.
در واقع افرادی که منبع کنترل درونی دارن، نتایج منفی و مثبت رفتارها و انتخابهاشون را به خودشون ربط میدن و مسئولیت تمامی موارد را میپذیرن. اما افرادی که منبع کنترل بیرونی دارن نتایج مثبت و منفی را به رفتار و انتخاب خود ربط نمیدن و آنها را خارج از کنترل خودشون میدونن. افراد اصولا در میان این طیف قرار میگیرن. کاملا طبیعی هستش که بسیاری از نتایج و پیامدهای رفتاری ما بخشیش به تلاشهای ما و بخشیش به شرایط محیطی مربوط میشه.
اینکه شما منبع کنترلتون چی هست خیلی مهم نیست و برای فهمیدنش هم میتونید از تستهای که در اینترنت هست کمک بگیرید. مشکل از جای شروع میشه که آدمها در یک سر طیف قرار میگیرند.
بحث منبع کنترل امروزه در خیلی رشتهها به کار میره ولی در بحث رفتار سازمانی به شدت بهش توجه میشه.
یکی از تحقیقاتی که در مورد بحث منبع کنترل انجام میشه، ارتباط افسردگی و منبع کنترل افراد هست. تحقیقات نتایج متفاوتی داره و گروهی از تحقیقات ثابت کردند که افرادی که کنترل بیرونی دارند احتمال اینکه دچار افسردگی بشن بیشتر هست و برخی از تحقیقات برعکس این را ثابت کردهاند. اما تقریبا تمامی تحقیقات ثبات کردند که بین منبع کنترل و افسردگی رابط وجود داره.
مقصر کی بود؟
من جزو افرادی هستم که منبع کنترلم درونی هست. به شکلی که هیچوقت نمیتونم نتیجه و رفتاری را به کسی یا چیزی غیر از خودم ربط بدم. فرض کنید من امتحان دارم و روز قبل از امتحان سیل میاد و نمیتونم برای امتحان بخونم. در این صورت من کم بودن نمرهم رو به سیل (شرایط محیطی که خیلی واضح و روشن جلو چشم هست) ربط نمیدم و نتیجه را کاملا به خودم برمیگردونم. مغزم ماجرا را اینجوری تحلیل میکنه که اگر قبل از سیل وقت میذاشتی و تلاش میکردی، میتونستی نتیجه بهتری بگیری. یعنی حتی در موردی که موضوع خیلی راحت میشه به شرایط محیطی ربط داده بشه باز مغز من موضوع را به سمت خودم نشونه میگیره.
در مورد انتخاب پارتنر هم ماجرا همین بود. با توجه به اینکه انتخاب خودم بود و به طور کاملا طبیعی در انتخاب اول نتیجه درستی هم نگرفتم، اما این باعث شد تمامی مسئولیت انتخاب را به خودم برگردونم. اینکه هر اتفاقی در رابطه داشت رخ میداد مقصر من بودم و هرگز حتی برای ثانیهای پارتنر یا شرایط دیگهای را مقصر ندانستم و فقط دست به سرزنش خودم زده بودم.
زندگیم از حالت عادی خارج شده بود و اجازه گریه هم به خودم نمیدادم. انقدر نتیجه بد انتخابهام (اون روزها با رشته کسلکنندهای انتخاب کرده بودم هم درگیر بودم) را با خودم حمل کردم که یک جایی دیگه نتونستم تحملشون کنم و زندگی از کنترلم خارج شد.
افسردگی در آدمها شکلهای مختلفی داره ولی برای ما شکلش اینجوری بود که دست از تلاش برداشتم چون فکر میکردم با هر انتخاب و هر تلاشی یک شکست قراره رقم بخوره که این شکست فقط و فقط مقصرش خودم هستم.
بعدها افسردگی را تونستم مهار کنم و حتی زندگیم رو تا حدودی مدیون افسردگیم هستم، اما هیچ وقت نتونستم از اون انتخاب و نتایجش رها بشم و هنوز هم با گذشت سالها خودم رو سرزنش میکنم.