کارکرد مغز من
درست خاطرم هست که زمان دانشجویی به علت اینکه رشتهی انتخابیم کاملا با روحیات و اخلاقیاتم ناسازگار چند ترم طول کشید تا با رشته و کتابهام ارتباط برقرار کنم. اما همان زمان هم که با درس و کتاب آشتی کردم باز ابدا برای من امکانپذیر نبود که مطلبی را حفظ کنم یا به آن شاخ برگ بدم.
رشته من مدیریت گردشگری بود و هر چقدر بهتر تحلیل میکردم، نمره بالاتری را میگرفتم. اما مغز من به شدت به دنبال سادهسازی و حذف موارد اضافه بود. مثلا در حال مطالعه کتاب معماری بودم. اینکه هخامنشیان چه کسانی بودند مهم نبود، مغز من تنها تصویری از کلمات ترسیم میکرد. اینکه در کتاب نوشته شده بود، در این زمان در ایران باغها و کاخهای بسیاری بود، هخامنشیان در ذهن من یک شهر سبز با جادهها و کاخها باشکوه بودند.
برای من مهم نبود در کتاب صنایع دستی نوشته شده بود، سوزندوزی متعلق به چه دورهای است، تصویر من از سوزندوزی شلوارهای بلوچی بود و هربار با دیدن کلمه سوزندوزی صرفا همان شلوار و پیراهنها به یادم میامد.
احتمالا متوجه این هستید که منظورم از مغز، احتمالا حافظه هست.
من سر جلسه امتحان کاملا آگاه بودم پاسخ سوال کدام قسمت کتاب، در کدام صفحه (مثلا میدانستم پاسخ سوال خطهای میانه صفحه و از میانه خط هست) اما به جز همان هایلایتهای رنگی که خودم کشیده بودم، هیچ چیز دیگر به ذهنم نمیامد. حتی رنگ هایلایت را یادم بود اما کلمات خیر.
البته بعدا یاد گرفتم چطور از این قابلیت استفاده کنم اما خوب تا این تکنیکها را یاد بگیرم طول کشید. در دورههای بعدی برای یادگرفتن هر مطلبی دو راهکار داشتم: یا برای مطلب نمودار رسم میکردم یا از متن خلاصه برداری میکردم و آن را همانجا یادداشت میکردم آن هم با مداد رنگی. اتفاقی که میافتد این بود که دیگر آن نمودار در ذهنم ثبت شده بود و یا آن نوشتههای رنگی گوشه کتاب یا دفتر تا ابدا در ذهنم میماند.
من هنوز میدانم کتابهای درسیم در دورههای مختلف با چه هایلایتها و نمودارهای همراه هستند.
اما این روند در زندگی روزمره هم بود. تصاویر همیشه برای من ارجحتر بود. این موضوع در روند زندگی باعث شد کمی برای دوستانم که سازوکار مغزشان شبیه من نیست عجیب به نظر برسم. مثلا من درکی از موضوع دلتنگی به شکلی که آنها داشتند، نداشتم.
بگذارید با یک مثال برایتان از سازوکار مغزم حرف بزنم. تصور کنید من کسی را دوست دارم. آن فرد برای من جزو عزیزترین فرد زندگیم هست و در تمامی موارد جزو اولویتهایم اولم قرار دارد. این یعنی چه؟ یعنی من زمانی که صبح از خواب بیدار میشوم اولین تصویری که در مغزم پشت پلکهام نمایان میشود، لبخند او خواهد بود. لبخندی که شاید در واقعیت وجود ندارد و آن فرد کیلومترها با من فاصله داشته باشد اما چیزی که مغزم در شروع صبح برای من به تصویر میکشد آن لبخند است.
به سرکار میروم و در سرکار همزمان با گوش دادن به موسیقی در حال کار هستم. تصویری که با شنیدن موسیقی در ذهن دارم، همان فرد با لبخند است.
بعد از کار و زمانی که حس رهایی دارم، باز همان لبخند و همان تصویر جلو چشمان من هستند. تا اینجا بسیار موضوع عاشقانه و زیباست. مغز من به من با نشان دادن تصاویر اعلام میکند آن فرد حالش خوب است، تو را دوست دارد، تو او را دوست داری پس نگران نباش و به زندگی ادامه بده.
چی شد؟ بله من هیچ ارتباطی با آن فرد برقرار نمیکنم. تمامی این اتفاقات در مغزم در حال رخ دادن است و من حتی گاهی میتوانم به این ترتیب ماهها و سالها به آن فرد پیام محبتآمیزی هم ندهم.
دلتنگ نمیشوم؟ بله میشوم، اما تصویری که مغزم برای من ترسیم کرده، تصویر خوشایندی است که نشان میدهد اوضاع خوب است. عجیب نیست.
حالا آن فرد به من پیام میدهد و به اصرار من تصویری یا ویدیوی کوتاه از خود میفرستد و اعلام میکند از رفتار من ناراحت است و از اینکه من جویای حال او نبودم، در حال اشک ریختن است.
چه اتفاقی میافتد؟ تمامی آن تصاویر لبخندها به یکبار از مغزم پاک میشوند و جایشان همان تصویری میشود که میبینم. حالا میدانم آن فرد در شرایط بحرانیست و باید کاری کنم. حتی اگر هیچ اتفاقی نیفتاده باشد باز من تلاش دارم اخرین تصویری که قرار است در ذهنم ثبت کنم، همان تصویر لبخند باشد.
تصور کنید اگر آن فرد برای من این موضوع را مینوشت و گلایه و شکایت را با کلمات به من میرساند چه میشد؟ هیچ. درست است، هیچ اتفاقی نمیافتد. من حتی در تمامی مدتی که در حال رد و بدل کردن کلمات بودم، بدون اینکه بخواهم حسهای به فرد در میان کلمات منتقل میکردم که گویا آن فرد ابدا در اولویتهای من قرار ندارند.
او میگوید، دلم تنگ شده، من تصویر لبخند او در ذهن دارم و میگویم: ممنونم، من هم همینطور. فیلم پدرخوانده دو به نظر تو هم سطح پایین بود؟... دقیقا به همین سرعت موضوع را عوض میکنم، بدون اینکه بدانم پشت خط آن فرد در حال حرص خوردن و جوییدن لبهاش زیر لب به من فحش میدهد.
من چیزی نمیبینم. بنابراین مغزم از کلمات چیزی که خلاف آن لبخند باشند، برداشت نمیکند. حتی گاهی فرد به من بار دیگر اعلام میکند، دلم میخواست بیشتر در مورد احساساتمان صحبت کنیم. مغزم باز یک تصویر زیبا از او به همراه خودم برایم نشان میدهد و ماجرا برای من تمام است، اما او آن تصویر را نمیبیند و بیان آن تصویر نیز برای من آسان نیست. احتمالا باز بعد از یک جمله موضوع راعوض خواهم کرد، زیرا تصویری که مغزم برای من نشان میدهد بسیار زیباست و همین برای مغز من کافی ست.
خیلی عجیب نیست. موضوع این است که من فقط تصاویر را درک میکنم. درکی از کلمات ندارم. کلمات همانی هستند که میبینم و خوب چیزی که از دیدن کلمات به من منتقل میشود تنها یک سری حروف بر روی یک خط صاف هستند. چه انتظاری از مغز من دارید که آنها را درک کنم؟ نه رنگ خاصی دارند، نه شکل متفاونی، نه حتی اندازه عجیب و بولدی!
این اتفاق در تمامی روندهای زندگیم به همین شکل است. سازوکار مغزم در سرکار به چه شکل است؟ کمی نامتعارف به نظر میرسد. من برای درک کار در یک هفته الی یک ماه فقط بررسی میکنم. مغز من تنها تصویر ثبت میکند. حالا مغزم به من فرمان میدهد تصویری از این ماه کاری ترسیم کنم. نموداری که به من میگوید چه کاری برای چه زمانی و به چه شکل باید انجام شود.
دقیقا به یاد دارم، روزی که مدیرم به من دستور داد یک ایونت برگزار و مدیریت کنم. فکر میکنید اولین کاری که انجام دادم چه بود؟ دیدن تصاویر در پینترست. حالا میدانستم چه اتفاقی باید بیفتد و تنها یک نمودار و جدول نیاز بود. حتی برای توضیح به مدیر هم با تصویر به جلسه رفتم. یعنی برعکس همه که یک پاورپوینت با کلمات کلیدی داشتند، من یک پاورپوینت با تصاویر کلیدی داشتم. با دیدن هر تصویر میدانستم چه بگویم و چطور ایدهام را توضیح دهم.
شاید یکی از دلایلی که نمیتوانم احساساتم را هم دقیق بیان کنم همین باشد. زیرا تصاویر برای من از کلمات ارحجتر هستند. گاهی حس دوستداشتنم نسبت به کسی آنقدر تصویرش در ذهنم زیباست که هر کلمه برای توصیف آن تصویر از نظر من ظلم حساب میشود.
بارها در کتابها و سفرنامهها احتمالا خواندهاید که فرد در مقابلش تصویری قرار دارد که برای توصیف آن میگوید: کلمات قادر نیستند زیبایی آن را بیان کنند.
با چند مثال ظلمی که به تصاویر میشود را نشان میدهم. چیزی که مغز من حداقل امکان ندارد با کلمات بتواند آنها را توصیف کند.
شاید تصاویر کمی آزاردهنده باشند. پیش از ادامه به این موضوع توجه کنید!
تصویر زیر را چطور توضیح میدهید؟ من با دیدن این تصویر پر از بغض میشم. دلیلش برای من واضح نیست. شاید با دیدن آن پاهای خونی کودک بغض میکنم، شاید از خشم، شاید از اون خونههای اطراف که پر از حس بیخانمانی و تنها هست، شاید از حس بشردوستی آن سرباز که گرفتار سیاست شد، شاید از حس پناهی که کودک دریافت کرده بغض کردم. نمیدونم چطور بیان کنم اما من نمیتونم با کلمات این تصویر و حسم نسبت به این تصویر را بیان کنم و هر چقدر هم کلمه برایتان ردیف کنم باز حسم به این تصویر کامل نیست و من با هر کلمهی اضافه دارم به این تصویر ظلم میکنم.
حالا به این تصویر نگاه کنید. برای این تصویر چه مینویسید؟ من؟ هیچ. تنها نگاه میکنم و حتی کلمهای برای بیان عکس نمیتوانم تایپ کنم. چرا؟ اگر تیتر عکس را بگذاریم ترس کافی ست؟ یا وحشت؟یا غربت؟ یا تنهایی؟ یا جنگ؟ چطور میخواهید با یک کلمه اینهمه حس را معنی کنید؟
تصویر زیر چی؟ چطور میخواهید با کلمات حس این مردان را بیان کنید؟ ظلم نیست؟
حالا به این تصاویر نگاه کنید. ایا با یک کلمه زیبا یا شگفتانگیز میخواهید ماجرا را تمام کنید.
یا این یکی...
یا حتی این...
چه کلمهی برای این تصاویر از نظر من مناسب است؟ هیچ، واقعا اگر این تصویر در ذهن من ترسیم شود، تنها لبخند بر لبم خواهید دید، هیچ کلمهی برای بیان برخی از آنها کافی نیست.
حالا تصور کنید روزانه هزاران حس و تصویر در ذهنم من نقش میبندند. گاهی برای برخی از آنها کلمه مناسب پیدا و توصیفش میکنم اما در بسیاری از اوقات واقعا احساس میکنم با هر کلمهای به آن تصویر ظلم میکنم.