مینویسم برای روزی که نبودم!
این روزها دوباره درگیر افسردگی شدم اما شدیدتر و حتی وحشتناکتر. هر لحظه منتظر یک شوک بزرگ هستم تا همه زندگی را برای خودم تموم شده بدونم.
اولین باری که فهمیدم افسردگی دارم هنوز نه آنقدر گوشی تلفن همراه دست کسی بود و نه اینقدر اطلاعات به سرعت در گردش بودند. من در سکوت و تنهایی به سمت بهبودی موقت رفتم و تونستم زندگی خودم را کنترل کنم. از اون چاه تاریک به سختی بیرون اومدم اما بیرون اومدم.
این روزها اما اوضاع فرق داره.
تاریکی و سیاهی با از دست دادن مادربزرگم شروع شد. بعد از اون، اتفاقی عجیب و فشار مالی که نمیتونستم مدیریتش کنم. از طرف دیگه آدمی که هر لحظه با تصمیمات احمقانهش منو محکمتر هول میداد به تاریکی.
اوضاع که به کنترلم در اومد تاریکی نمایان شد. تازه یادم افتاد که از مرگ مادربزرگم شش ماه میگذره و من حتی یک قطره اشک هم براش نریختم. حتی سرخاکش نرفتم. تراپیست کمکم کرد که گریه کنم و براش عزاداری دیرهنگام برگذار کنم. هنوز عزاداریم تموم نشده بود که تصاویری از یک فاجعه در کودکیم توی ذهنم پررنگ شد. تصاویری که من حتی یادم نمیاومد چند سالمه بود و چطور این همه سال فراموشش کرده بودم.
تصاویرهای که به یادم اومد در تمامی این سالها با من بودن اما نمیدونم چطور مغزم حتی بهشون توجه هم نمیکرده و الان در اون سیاهی مطلق این تصاویر از همه چیزهای که میدیدم پررنگتر بودند. تصاویر میگفتند که من در کودکی توسط فردی نزدیک در سه مکان مختلف مورد تجاوز جنسی قرار گرفته بودم.
حالا همه اتفاقات زندگیم گره خوردن به این تصاویر. عذاب وجدان تمام وجودم را گرفت. من قربانی بودم اما نمیدانم چرا تمام وجودم پر از نفرت از خودم شد. هر لحظه تصاویر و تنفرم از خودم پر رنگتر میشد و در این بین تجاوزهای کلامی که در خیابان، شبکههای اجتماعی و حمل و نقل عمومی میشنیدم هم عمق پیدا کردند. حالا دیگه تنه زدن یک مرد برام مفهومش بیماری اون آدم نبود بلکه مقصر من بودم. تمام وجودم پر از این بود که اگر من محتاطتر لباس پوشیده بودم، اگر آرایش نمیکردم، اگر لبخند نمیزدم، اگر موهام بیرون نبود، اگر دستام لاک نداشت، این اتفاقات نمیافتد.
در این بین متوجه شدم بهترین دوستم صرفا به خاطره اینکه احتمالا برنامه مهاجرتش در صورت با من بدن، بهم میخورد، از من دوری کرده بود و این ضربه محکمتری بر وجود من بود تا برم در لاک سیاهی که قبلا هم تجربهش کرده بودم.
چرا من مقصرم؟
یکبار در یک جمعی گفتند که آدمهای که خودکشی میکنند احتمالا خیلی ترسو و بیاراده هستند. من با صدای بلند گفتم چطور به خودتون اجازه میدید در این مورد اینجوری قضاوت کنید؟
آدمها دايما در حال قضاوت کردن بقیه هستند. البته که حق دارند، یک سری اطلاعات در دسترسشون هست و براساس اون میخوان به نتیجه دلخواه خودشون برسند. مثلا من هرگز نمیدونستم بیمار دیابت ارثیه و فکر میکردم آدمهای که خیلی قند میخورند احتمالا دیابت میگیرند.
سالهای سال هست که قربانیهای تجاوز خودشون را مقصر میدونند و عذاب وجدان رهاشون نمیکنه. گاهی قربانی به کمک روانکاور میتونه موضوع را برای خودش حل کنه و خودش را یک قربانی بدونه نه متهم؛ اما اغلب قربانیان تجاوز به این مرحله نمیرسند.
آنها سالهای سال خودشون رو متهم ردیف اول این ماجرا میدونن. به ویژه که جامعه، فرهنگ، شبکههای اجتماعی دایما این رو گوشزده میکنه که دخترجان با صدای آروم بخند، دختر این لباس رو نپوش، این لباس خیلی جذابه، این لباس خیلی بهت میاد، این لباس رنگش خیلی توچشمه، قدت چقدر بلنده، چقدر پوستت جذابه، لاک نزن خیلی تو چشمه، رژ قرمز علامت عشقه، با نامحرم حرف نزن، مراقب مردها باش، تنها سفر نرو، تنها نرو جای خلوت، تنها سوار تاکسی نشو، تنها اسنپ نگیر، شب بیرون نرو، شبها تنها جایی نرو، تو سفر لباس مناسب بپوش، دوچرخه سواری نکن، شلوار کوتاه نپوش، این پیرهنت خیلی تنگه، این شلوارت خیلی بهت میچسبه، اینها بدنت رو نشون میده و...
تصور کنید بعد از اینکه از بچگی اینها رو شنیدید، حالا یکی بهتون آسیب میزنه. آدمها در شبکههای اجتماعی و رسانههای مختلف دایما اعلام میکنن اگر دختر حواسش رو جمع میکرد این اتفاق براش نمیافتاد. اگر لباس مناسب میپوشید این اتفاق نمیافتاد و هزاران مورد دیگه که من و امثال من رو هربار متهمتر میکنه. حالا دیگه لازم نیست جامعه کاری بکنه. از بچگی بهمون یاد دادن حتما ما یه کاری کردیم که این بلا سرمون اومده و پس حقمونه.
بیماری یا بازیچه احساسات
یکبار توی پیج اینستاگرامم نوشتم که افسردگی داره نابودم میکنه. آدمها شروع کردن بهم پیام دادن که: بهش فکر نکن، بخند، سفر برو، به چیزهای با انرژی مثبت فکر کن، هرچی بیشتر فکر کنی بیشتر افسردگی میگیری، برو بیرون، بیا با هم بریم گردش، تو خیلی با ارادهای این حرفها رو نزن، به قیافت نمیخوره افسردگی داشته باشی، چرا افسردگی گرفتی؟ کسی چیزی گفته؟ روانپزشکها الکی پول میگیرن میگن افسردگی، چندبار ورزش کنی حالت خوب میشه، اینقدر نخواب، قرصهای روانپزشکت رو نخور، تو خودت فقط میتونی به خودت کمک کنی و..
برام سواله آیا اگر من مینوشتم سرطان دارم، آدمها همینجور در موردش حرف میزدند. آیا به خودشون اجازه میدادن بهم بگن داروهات رو نخور؟ آیا میتونن بهم بگن به سرطانت فکر نکن خودش خوب میشه؟ آیا میتونن بهم بگن دکترهای سرطان هیچی سرشون نمیشه؟ آیا میتونن بهم بگن به چیزهای خوب فکر کن و سرطانت خوب میشه؟ آیا میتونن بهم بگن به قیافت نمیخوره سرطان داشته باشی؟ آیا میتونن بهم بگن برو سفر تا سرطانت خوب بشه؟ آیا میتونن بهم بگن از بس خوابیدی سرطان گرفتی؟ آیا میتونن بهم بگن بسکه فکر کردی سرطان گرفتی؟
نه نمیتونن!!! دلیل واضح هست، سرطان از نظر بسیار یک بیماری هست و فرد بیمار باید آن را مداوا کنه. اما افسردگی رو هیچ کسی جزو بیماری حساب نمیکنه. حتی من هم حسابش نمیکردم تا وقتی که خودم دچارش شدم. درد بیماریهای روانی ده برابر بیشتر از بیماریهای جسمانی هست. تو بیماریهای جسمی حداقل لازم نیست کسی رو توجیح کنی که درد داری، نباید با کسی بجنگی تا بزار خودت را درمان کنی. تو بیماریهای جسمی آدمها تلاش میکنن بهت کمک کنن تا زودتر درمان بشی اما در مورد بیماریهای روانی اغلب افراد اول انکار میکنن بعد هم میگن بهش فکر نکن خودش درست میشه.
من اگر بخوام درد افسردگی را براتون توصیف کنم حتی تمامی کلمات زبان فارسی رو هم ردیف کنم باز کافی نخواهد بود، چون انقدر دردهای متفاوت و گاها عجیبه که حتی نمیتونم توصیفش کنم. مثلا این روزها درد اینجوریه برام:
روزهای اول بعضی روزها فکر میکردم ته یه چاهیم که هیچ راه خروج وجود نداره. هیچ چیز روشنی نمیدیدم. حتی وقتی به نور آفتاب زل میزدم حس میکردم چقدر دنیا تاریکه. چشمهام رو که میبستم هیچ راهی جز سیاهی نمیدیدم. دایما به این فکر میکردم که چقدر همه چیز الکی و بیفایدهست. از کاری که لذت میبردم یعنی کتاب خوندن، وقتی دست به کتاب میزدم چشمام به سمت سیاهی میرود که برای چی میخوای بخونی؟ این همه کتاب خوندی که چی؟
تصور میکردم بقیه آدمها فقط برای ترحم کنارم ایستادن و حتی حسم این بود که دارم آزارشون میدم. برای همین با پرخاش و تنفرت از خودم دورشون میکردم. این خالی بودن اطرافم به اون سیاهی بیشتر عمق میداد و هی از روشنایی دورتر میشدم. درد تنهایی خودم و فکر اینکه دارم به بقیه آزار میرسونم، دردی غیرقابل توصیفه که واژهای براش ندارم.
اما الان در روزهای اوج افسردگی، دردها تبدیل به درد جسمانی شده. میگرن و سردردهای وحشتناکی که میگیرم نشانه بیماریهای روانی هست. آسمم دوباره عود کرده و سرفه همزاد روزهام شده. در کنار اینها اما درد روانی به شکل دیگهای نمایان شده. روزها اول فقط یه جوری کلافگی بود. تصور کنید ته یه چاهی تاریک افتادید که نه میتونید دستتون تکون بدید نه حتی بدنتون رو، انگار زندانی هستید که زندانبانش هم خودتونید.
هفتههای اخیر اما اوضاع بدتر شد. کلافگی بدنم به حدی رسیده بود که انگار گوشت بدنم داشت از هم جدا میشد و ته دلم آنقدر خالی بود هر لحظه در حال سقوط بودم. از درد به زمین چنگ مینداختم و درست همین زمانها بود که فکر خودکشی شروع شد.
هر بار درد شروع میشد چشمهامو که میبستم فقط به این فکر میکردم که چطور از دردی که اصلا نمیتونم توصیفی داشته باشم براش، خلاص بشم. روزهای اول به این فکر میکردم که روی رگ دستم تیغ بکشم و رها بشم. بعد آروم آروم فکرهای دردآورتر شروع شد. خوردن تمام قرصهام، فرو کردن قیچی توی دستم، خفه کردن خودم، کوبیدن سرم به جای نوک تیز و هزاران راه دیگر.
فکر خودکشی آنقدر برام آسون شد که برای فرار فقط میتونستم سرمو تکون بدم انگار که دارم فکرها را از سرم بیرون میکنم اما با ثابت شدن سرم دوباره فکرها میاومدن. دردهام با شروع فکرهای خودکشی آروم میشدند. اون لحظه از درد اینکه میخوام به خودم آسیب بزنم داشتم زار میزدم (انگار اون دخترکی معصومی که خودش رو بیگناه میدونست داشت برای دردهای که باید بعد از خودکشی تحمل کنه، گریه میکرد). به هر کسی که اطرافم بود دست مینداختم میخواستم جلومو بگیرن.
نمیدونم چطور اما خودکشی آنقدرها دیگه برام دردآور نیست.
خودکشی
پایان هر بیماری سختی یه درد سخت قرار داره. اغلب آدمها وقتی سرطان میگیرن و سرطانشون هم اگر پیشرفت کرده باشه نمیتونن جلوی پیشرفتش رو بگیرن و نهایتا با تمام درمانها و عملها به مرگ ختم میشه. هیچ کس به اون آدمی که به خاطره سرطان میمره نمیگه چقدر ضعیف بود، بلکه اکثرا آدمها درک میکنند که بیماری به شدت دردناکی داشته و تحمل این درد کار هر کسی نیست.
اما تعداد افرادی که آدمهای که به خاطره افسردگی خودکشی میکنن را درک میکنن، بسیار کم هست. از نظر من خودکشی درست مانند پایان یک تومور بدخیم سرطان هست. وقتی افسردگی به اوج خودش میرسه و دکترها توانایی درمانش رو ندارن، افسردگی درست مانند سرطان باعث مرگ بیمار میشه. در این دو مرگ تنها اسم بیماری فرق داره وگرنه در هر دو صورت، بیمارها جونشون را به خاطره بیماری از دست میدن. نه اون فردی که سرطان داره دوست داشته بمیره و نه اون فردی که افسردگی داشته دوست داشته از دنیا بره، بلکه این بیماری و پیشرفته بیماری بوده که اونها را به آخر خط رسونده.
اینکه آدمهای که خودکشی میکنند را یک آدم ضعیف میدونیم دلیلش اینکه هیچ چیزی (مطلقا هیچ چیزی) از بیماری هولناک و خوفناکی به اسم افسردگی نمیدونید. لازمه فقط یک روز جای من در شرایط حاضرم باشید تا درک کنید وقتی از درد حرف میزنم دارم در مورد چه میزان از درد صحبت میکنم.
پی نوشت: در حال حاضر قرصها آرامم کردن اما در جای از بدنم حس میکنم این خوشی یک خوشی فیک هست و از طرفی بغضی عظیم در گلوم جا خوش کرده که احتمالا به زودی منفجر خواهد شد. این رو هم نوشتم چون به نظرم هرچی از افسردگی بنویسیم باز هم کمه!
پایان