سه ماه از مهاجرت من گذشته و هر روز حال من بدتر و دنیای من سیاهتر شد. دنیایی که فکر میکردم با مهاجرت بهتر میشه.
بیانصافیه اگر از این روزها حرف بزنم و از محبوبم حرف نزنم بنابراین در جمله اول باید بگم تمام این مدت مهاجرتم تنها محبوبم من رو درک کرد و من چقدر خوشحالم که بود و هست.
روزهای اول، به نظر همه چیز خوب بود اما تا وقتی همه چیز خوب بود که محبوبم پیشم بود. بعد از رفتن اون تازه فهمیدم دوری و دلتنگی چه شکلی میتونه باشه. دلتنگی جدیدی که نه از جنس دلتنگیها قبلی بود و نه تا به حال تجربه کرده بودم. حالا باید تنها و یک تنه زندگی جدید رو ادامه میدادم که هیچ چیزش شبیه من نبود.
شاید اگر ده سال پیش از من سوال میپرسیدید که شغل مورد علاقه ده سال آیندهت چیه، بهتون میگفتم یک هتل کوچک و سنتی داشته باشم که بتونم مدیریتش کنم. من در سی و دو سالگی به این آرزو رسیدم. دقیقا همونجوری که میخواستم و درست در شهری که دوست داشتم.
تراپیستم میگه کمتر زنی در ایران وجود داره که تو این سن به شغل مورد علاقه ده سال گذشتهش رسیده باشه. تو خیلی خوششانس بودید.
این شد که مهاجرت کردم به شهری که کلی خاطره خوب داشتم ازش و فکر میکردم همه چیز مثل قبله. شهری که همه به زیبایی میشناسنش.
اولین حسی که بعد از مهاجرت تجربه کردم، تنهایی بود. تنهایی به معنی جدید. تنهایی نه به این معنی که دوست و خانواده توی شهرم هستن و وقت نمیکنن یا وقت نمیکنم یا نمیخوام که بهشون سر بزنم، نه! تنهایی از این جنس که تو واقعا دیگه کسی رو نداری. روزهای که دلگرفته هیچ دوست یا آشنا یا حتی خانوادهای وجود نداره که بهش پناه ببری.
هیچ معاشرتی وجود نداره و هیچ جمعی نیست که بهش تعلق داشته باشی. تنهایی از این جنس که تو واقعا توی یک برهوت رها شدی و برای رسیدن به نزدیکترین آبادی باید ۳۰۰ کیلومتر بری. که انقدر این آبادی ازت دوره که ترجیح میدی تحمل کنی همه حسها رو.
حس بعدی دلتنگی بود. دلتنگی از جنس جدید. دلتنگی که قرار نیست تموم بشه. دلتنگی برای خانواده، دوستان، معاشرتهای دوستانه، گفتگو با دوستان، پیادهروی در مکانهای آشنا، رفتن به رستوران مورد علاقه، رفتن به کافه، قدم زدن با دوستان، قدم زدن تو جاهای آشنا.
این دلتنگی انقدر سنگین بود که بعد از هر دلتنگی، دلتنگی جدیدی بهش چسبیده بود. دلتنگیها از هم جدا نمیشدند، درست مثل یک زنجیره آهنی که هر حلقه یک دلتنگی بود و هر کدوم پشت سر دیگری خودنمایی میکرد.
شاید اگر سال پیش از من میپرسیدید که از چی متنفری و دوست داری از زندگیت حذفش کنی، میگفتم با تلفن حرف زدن، با آدمهای جدید صحبت کردن، ارتباط با آدمهای جدید، باز کردن سر صحبت با آدمهای جدید.
اما توی این کار جدید من مجبور بودم همه این کارها رو انجام بدم. بخشی از فشار روانی روی این بود که بتونم درست انجامش بدم و بخشی روی این بود که من این کار رو دوست ندارم و داره از خودم بدم میاد. تعداد آدمهای جدید هر روز داشت بیشتر میشد و من هر روز بیشتر از خودم متنفر میشدم.
حالا تصور کنید توی ادارات دولتی مجبور بودم با حرف زدن چاپلوسی کنم تا بلکه یک دقیقه کارم زودتر پیش بره. هنوز یادمه که آخرین بار آنقدر بهم فشار اومد که فرداش یک هفته زودتر پریود شدم.
حرف زدن با آدمهای جدید اگر از شما یک درصد انرژی میگیره از من ۹۵ درصد انرژیم رو میگیره و برای ادامه روز هیچ انرژی ندارم. این میشه که آخر وقت تمام احساسات مثل خشم، استراس، اضطراب و نگرانی یا حتی خوشحالی یا عشق صدبرابر میشه و من گاهی هیچکدوم رو نمیتونم کنترل کنم.
یکی از کارهای دیگه که من دوست نداشتم و ندارم، گوش کردن به حرفهای آدمهاست. من واقعا آدم مناسبی برای گوش کردن نیستم. من تنها زمانی دوست دارم گوش کنم که بحث موسیقی و پادکست و کتاب صوتی وسط باشه نه حرف زدن. گوش کردن به صحبتهای آدمها به ویژه آدمهای جدید منو آزار میده. انگار یک کوه روی دوشم هست که مجبورم تا پایان گفتگو تحملش کنم.
توی کار جدید اما باید گوش میکردم. باید تمام قسمتهای حرفها رو میشنیدم و تصمیم میگرفتم. باید!
اینجا من جای برای زندگی ندارم. جای که شبها کفشم رو دربیارم و تکیه بدم به دیوار و به سقف زل بزنم. جای که آخر وقت از خستگی چای برای خودم دم کنم و بشینم روی زمین و چای سیاهم رو بخورم. جای که باید توش زندگی کنم.
اینجا من جای برای کار کردن دارم. جایی که کفش در نیاورده باید بپوشم تا به کارگر جدید رسیدگی کنم. لباس کار همیشه باید تنم باشه و هر بار باید مراقب رفتارم توی اتاق باشم. اتاقی که فقط یک تخت داره، دو تا طاقچه، یک کمد دیواری، یک میز و دو صندلی و البته چمدونهای لباسم که گوشهای خونه به من زل زدن.
به همهی اینا فرهنگ جدید رو هم باید اضافه کنیم. فرهنگی که پیشتر ازش فرار کرده بودم و به شهری رفته بودم که ازش دور باشم. حالا درست وسط همون فرهنگ افتاده بودم.
من جزو افرادی بودم که میگفتم فعل «نتوانستن» وجود نداره، این نخواستنه که داره به نتوانستن تبدیل میشه. اما الان در وضعیت کنونی خودم باید بگم اشتباه کردم. در بعضی شرایط واقعا «نتوانستن» وجود داره. واقعا گاهی آدمها نمیتونن و توان کافی ندارن.
من تمام تلاشم رو کردم و حتی بیشتر ولی نشد. این دلیل بر نخواستن من نیست قطعا، بلکه نتوانستن من بود. من نمیتونم توی این شغل موفق باشم چون واقعا توان این شغل رو ندارم. من باید توی شغل و مسیر مناسب با تواناییهام قرار بگیرم.
بله من تصمیم گرفتن برگردم. تصمیم سختی بود. پر از حس ترس و نگرانی از اینکه بعدش چی میشه؟ نگرانی از اینکه بیکار میشم، از اینکه هزینههام دوبرابر میشه، از اینکه قضاوت میشم، از اینکه استرس جدید به زندگی اضافه میشه اما همهی این هزینهها رو میدم که اون منافعی که میخوام بدست بیارم. دلتنگی، تنهایی و جای برای زندگی انقدر برای من ارزش داره که این استرسها رو به جون بخرم.
بله من نتونستم!
خوشحالم که تو سی و دو سالگی فهمیدم، نمیتونم!