این روزها که جزو روزهای سیاه و تاریک زندگیم محسوب میشه و براساس تجربه قبلی اسمش افسردگی به حساب میاد، کمتر میل به رفتن پیش تراپیست دارم.
نه اینکه علاقهای به رفتن و درمان بیماریم رو نداشته باشم، نه! جوری ترس از تراپیست تمام وجود من رو گرفته که به هر ریسمان چنگ میزنم که کمتر به سمت درمان برم. درست مثل بیمار سرطانی که درد شیمیدرمانی را میدونه و به هرچی دم دستش هست چنگ میندازه تا این جلسات کمتر بشن یا کلا نباشند.
بارها در جاهای مختلف گفتم که درمان بیماری روانی وضعیتش وخیمتره. وقتی سرت درد میکنه نیاز نیست به کسی توضیح بدی که سرت درد میکنه و نیاز به قرص و دکتر داری. یا وقتی به دکتر توضیح میدی که سرت درد میکنه نیاز نیست درد رو توضیح بدی یا توصیف کنی. سردردها مشخص هستند. انواع و اقسام دارند و هر کدوم درمان مشخصی هم دارند. اما من اول باید بیماریم رو به خودم ثابت کنم بعد به مردم و در نهایت به دکتر.
نمیدونم چطور باید افسردگی رو توضیح بدم ولی اگر بخوام نقاشیش کنم یک صفحه A4 رو در نظر بگیرید که ذهن شماست. به نظرم ذهن در شرایط معمول باید یک برگه با رنگهای مختلف باشه که گوشهای به زندگی شخصی، گوشهای به کار، گوشهای به دوستان، گوشهای به خانواده، گوشهای به سرگرمیها، گوشهای به ترسها و اضطرابها، گوشهای به احساسات مختلف مربوط میشه که هر کدوم یک رنگ دارند. مثلا تو گوشه احساسات ممکنه ما قرمز رو برای عصبانیت یا خشم، زرد رو برای نگرانی، سبز برای آرامش و یا هر رنگ دیگر برای هر احساس دیگه رو داشته باشیم. یک برگه A4 با چندین قسمت که هر قسمت هم خودش چندین قسمت داره و هر کدوم یک رنگ مشخص دارند.
حالا به ذهن من بیاید. ذهن من هم روی همون برگه خلاصه میشه. اون برگه به قسمتهای مختلف تقسیم شده. ولی اینجا رنگها پررنگتر از قبل میشن. قرمزی عصبانیت به سیاهی میزنه از قرمزی زیاد. زردی نگرانی به کبودی میزنه از زردی زیاد. همهی گوشهها همین هستند. رنگها انقدر پررنگن که ذهن نمیتونه همشون رو کنترل کنه برای همین انگار تمام برگه سیاه و سفیده.
حالا تصور کنید این رنگها به واقعیت برسند و من باید همه رو کنترل کنم. خشم بیش از حد رو باید کنترل کنم و خوب ذهن من برای کنترل اونهمه قرمزی توان کافی نداره و از بخشهای دیگه کمک میگیره. مثلا از بخش خوشحالی. برای همین برای شادی و خوشحالی انرژی زیادی نخواهم داشت. یا وقتی استرس دارم انقدر استرس زیاد میشه (به ویژه اگر بیماری (یا اختلال) وسواس هم به افسردگی اضافه بشه) که تمام ذهن من میره که اون قسمت کبود را کنترل کنه این میشه که ذهنم برای کنترل خشم توان کافی نداره و یهو یه جای که نباید خشمم خالی میشه.
ذهن تمام تلاشش اینکه بخشهای مختلف ذهن رو کنترل کنه و بتونه با همون انرژی که داره اینها را به تعادل برسونه. ولی وقتی نتونه با انرژی کافی بین بخشهای مختلف تعادل ایجاد کنه، اسمش میشه افسردگی. میشه ذهن من! دنیای من! زندگی من!
حالا سوال اینکه با این وضعیت چیکار باید بکنیم. هیچ! باید درمان بشه. ذهن باید بتونه انرژیش رو بین بخشهای مختلف تقسیم کنه و کل انرژی را صرف فقط یک بخش نکنه. برای درمان نیازه پیش یک تراپیست و شاید در کنارش یک دکتر روانپژشک برید.
من هم همینکار رو کردم. اولین تراپیستم یک مشاوره در یک کانون فرهنگی و هنری بود. توی جلسه اول دستم رو لمس کرد، بدون اجازه! جلسهای که داشتم در مورد این حرف میزدم که من نمیتونم با پسری ارتباط برقرار کنم و بهم گفت جلسات بعد باید بوسیدن و لمسهای دیگر رو تجربه کنیم.
وحشت اون جلسه و جلسه اجباری دوم که باز لمس دوباره دستم همراه بود هنوز با من همراهه. جوری که هیچ وقت دیگه پیش یک تراپیست مرد نرفتم مگر تراپیست مجازی.
تراپیست دومی که رفتم از خانوادهم کمک گرفت و همیشه این ترس با من بود که نکنه حرفهای من رو به خانوادهم بزنه. نمیدونم اینکار رو کرد یا نه ولی این ترس نمیذاشت که درمان به سرعت پیش بره و تا کمی وضعیت بهتر شد، رهاش کردم.
تراپیست سومم جزو تراپیستهای خوبی بود که تجربه کردم. روند آرام و ملایم و البته هر آنچه میخواستم در جلسات گفته میشد و من خودم بودم. هر جلسه گریه میکردم و بعد از جلسه آروم بودم. اما به دلیل وضعیت مالی و دوری ادامهش نتونستم بدم.
تراپیست چهارمم در جلسه اول و در دقیقه ۱۵ یا شاید هم کمتر شروع کرد به قضاوت کردن من. اینکه چرا اینکار رو کردی، چرا اونجوری پس رفتار کردی، چرا اینکار رو نمیکنی؟ درست مثل یک مادر غرغررو. بعد از جلسه گریه کردم و سر خودم داد میکشیدم که بمیر فقط!
تراپیست پنجمم من رو به جنون کشوند. روش درمانش رو نمیدونم اما از من خواست تمام اتفاقات گذشته و البته تلخم رو با جزییات بنویسم و بلند بلند بخونم. هنوز تمام بدنم با یادآوریش درد میکنه و گوشت بدنم میپره. هنوز تصور اینکه چطور تونستم بنویسم و بلند بخونم من رو آزار میده، هنوز فکر اینکه چطور زنده موندم بعد از اون جلسات دیوانهم میکنه. هنوز شبها با یاد اون جلسات کابوس میبینم. هنوز تنها با یادآوری اون جلسه آخر که من رو به جنون کشوند، پر میشم از خشم و تنها روی خودم میتونم خالی کنم، اینکه کاش میمردم و زندگیم اینقدر نکبتبار نبود.
تراپیست ششم که به اجبار دکتر روانپزشکم رفتم، متنهای حفظ شده رو برام گفت جوری که انگار نمیدونست من در چه موقعیتی هستم. جزوههاش رو آورده بود و از روی اون برای من داشت درمان مینوشت.
***بعدا نوشت
این بخش بعد از انتشار این پست اضافه شده و تجربههام با دو تراپیست دیگه رو هم اضافه کردم.
با تراپیست هفتم حدودا یک سال و نیم همراه بودم. میدونست نمیخوام از بچگی و گذشت حرف بزنم، میدونست نباید قضاوت کنه، میدونست نمیتونم گریه کنم، میدونست چطور حرف آدم بهم ضربه میزنه و من چطور در برابر این آزارها سکوت میکنم و خشم رو به خودم برمیگردونم. حال تصور کنید، در یکی از جلسات آخر بهش گفتم کاپلتراپی که میریم چطور قضاوتم کرد و چطور تمام حق رو به پارتنرم داد. بهش گفتم پارتنرم تمام من رو زیر سوال برد در حالی که من در اولین دیت همه چیزهای که داشت ازش گله میکرد رو شفاف براش توضیح داده بودم. بهش گفتم و از افکار خودکشی گفتم که داره به عمل نزدیک میشه و زدم زیر گریه. چندین و چندین دقیقه گریه کردم، بیشتر شبیه زار زدن بود. تصور کنید وسط گریههای کسی که بهتون گفته من نیاز دارم گریه کنم ولی نمیتونم، یهو بهش بگی وقت جلسه تموم شده، بریم که هفته بعد ادامه بدیم. من؟ خاموش شدم. جلسه بعد، در شروع گفتم شما هیچچیزی از افسردگی و دردش نمیدونید و تمام ۴۵ دقیقه بهش وقت دادم که بهم ثابت کنه که اینطور نیست. اما ۴۵ دقیقه در سکوت گذشت و من خشمم دوباره رفت به سمت خودم و اون اخرین جلست من با این تراپیست بود.
و تراپیست اخری که رفتم:
ترایست اخری که در روزهای پایانی اسفند ۱۴۰۱ رفتم، تقریبا باز به اجبار روانپزشکم بود. در شروع جلسه گفتم من به زور خودمو کشیدیم و آوردم اینجام چون از تمام تراپیستها متنفرم. براش از آزارها و ضربههایی که بهم زدن گفتم و افکار خودکشی باز شروع شده اما دلم نمیخواد تموم بشه. و در آخر از بیمسئولیتیشون گفتم. گفت نیاز به درمان داری و خیلی هم فورسه. اولین نوبت که خالی باشه باید بگیری و بیایی. جمعه خوبه؟ باید چند جلسه پشت سر هم باهم حرف بزنیم که وسط درمان یهو ول نکنمت. حدس بزنید چی شد؟ هیچ. صبح جمعه منشی زنگ زد، خانم دکتر نیستن امروز، جلسهتون رو انداختیم برای روز شنبه، ساعت ده صبح. چی میشد گفت؟ گفتم نمیام. کسی که هنوز درکی از اهمین زمان و برنامهی بقیه نداره، فک نمیکنم درکی هم از احساسات و مسئولیتش نسبت به حرفها و احساسات بقیه داشته باشه.
حالا تصور کنید قرار با این وضعیت باز وارد یک کارزار دیگه بشم. میشم؟ طبیعتا اگر ریسمان دیگهای باشه، نه. دست میندازم به اون حتی اگر بدونم اون طناب به چاه ختم میشه یا اون طناب پارهست. لحظه لحظه جلسات بعدیم با تراپیست جدید ترسی عظیم همراه من هست که نکنه باز مجبور باشم اون لحظات رو یادآوری کنم؟ نکنه باز مجبور باشم با اتفاقات تلخ گذشته روبه رو بشم؟ نکنه باز قضاوت بشم؟ نکنه باز کسی سرم غر بزنه؟ نکنه باز مجبور بشم خودمو ثابت کنم؟ نکنه باز خانوادهم آگاه بشن؟ نکنه باز دست به خودکشی بزنم؟ نکنه باز نتونم خشمم رو کنترل کنم؟
تصور کنید اون برگه ذهنم تمام توانش رو گذاشته روی اینکه نکنه تراپیستم باز آزارم بده و در این میان تمام فشارهای روانی دیگهای که وجود داره رو فراموش کنید. ذهنم نمیتونه همین یکی رو هندل کنه چه برسه به باقی قسمتها.
برای همین ذهنم دست من رو میگیره و با خودش میبره یه گوشه که هیچ تراپیستی در اونجا وجود نداره و من با ذهنم تنهام. حتی اگر ذهنم پر از سیاهی و کبودی باشه بهتر از اون همه از سیاهی پررنگی هست که حتی از کاغذ هم زده بیرون.
توضیحات: این بخش مربوط به تجربه شروع درمانم با تراپیست هفتمه.
ریسمان رنگی من پاره شد و من مجبور شدم باز پیش تراپیست برم. اینکه چرا با ذهنم تنها نموندم، دلیلش اینکه اون برگه دیگه جا برای سیاهی جدید نداشت و اگر کنترلش نمیکردم ممکن بود بیرون بزنه و به خودم آسیب بزنم. موضوعات جدید به برگه اضافه شد که قبلا وارد نبود یا حداقل کمرنگ بود.
اینبار در لحظه اول به تراپیست جدید گفتم من نمیخوام از گذشته حرف بزنم. رها کنید گذشته و بچگی من رو. بزار در حال بگذره روزهام و بزار این روزها رو درست کنم.
از طرفی ریسمان رنگی که محبوبم بود، دست کشید از من و من تنها وسط یک حجم زیادی از تاریکی تنها موندم. تحمل این تنهایی از پس ذهن پر از سیاهی من برنمیاومد.
کاش این آخرین تراپیستی باشه که بهش مراجعه میکنم! یا بهتر بگم کاش این جلسات آخرین جلسات شیمیدرمانی من باشه که در انتهای پروندهم، تراپیستم بزرگ روش بنویسه: مرگ.