Fara
Fara
خواندن ۱۵ دقیقه·۵ سال پیش

چیزی برای گفتن ندارم جز درد!

درست یادم نیست که چطور شد که فهمیدم افسردگی گرفتم.

اون روزها برعکس درونم که پر از آشوب و درد بود، ظاهرم اما تغییر نکرده بود به جز وزن و رنگ پوستم. هر روز از وزنم کم و پوستم تیره‌تر می‌شد. علاوه براینکه صبح‌ها هم از کابوس‌های شبانه و فشار دادن دندون‌هام روی هم صبح با فک درد بیدار می‌شدم.

دبیرستان که بودم تمام دوستام و هم‌کلاسی‌هام با پسر دوست بودن و اسمش رو هم گذاشته بودن دوست پسر. برای من در همین حد بود که دوست پسر یک علامت خطر بزرگه و واقعا هیچ وقت فکر نکردم می‌تونم به این علامت خطر نزدیک بشم. همه چیز برام غریب بود و تمام چیزهای که در مورد روابط دختر و پسر می‌دونستم خلاصه می‌شد به مواردی که دوستام می‌گفتند و من اغلب هیچ‌کدوم را باور نداشتم. اهمیتی هم نداره البته.

اما بعد از اتفاقی که افتاد و آروم آروم وارد دنیای بزرگسالم کرد. حالا چشم بسته می‌دونستم رابطه چی هست و باید برای یک رابطه چیکار کرد. بعد از شکستی که تقریبا همه خانواده باهاش درگیر شدند، حس کردم تمام اتفاقا مقصرش منم. هر چقدر هم با خودم کلنجار می‌رفتم که داستان را از یه سمتی بخونم و ببینم که می‌شه کسی دیگه را مقصر کرد، باز نوک پیکان به سمت خودم بود.


درد تمام بدنم را گرفته بود. درست مثل زمانی که یه بیماری جسمی داری. همه‌ بدنم درگیر بود. شاید نوع دردی که داشتم تحمل می‌کردم با دردی که برای بیماری‌های جسمی داشتم فرق می‌کردم، اما دردش بیش از هر بیماری دیگه‌ای بود که تا اون روز تجربه کرده بودم. ته چاهی تاریک که انتهای اون روزنه‌ای برای فرار نبود. نفس می‌کشیدم ولی بابت هر نفسی که بیرون می‌اومد خودم را بازخواست می‌کردم.

یکبار پدرم ازم پرسید جایت درد می‌کنه؟ چرا اینقدر کم غذا می‌خوری؟ زیر چشمات داره کبود میشه؟ نکنه معده‌ت مشکل داره؟ واقعا نه معده‌م درد می‌کرد نه چشمام مشکلی داشت اما هیچ پاسخی نداشتم جز اینکه بگم فکم درد می‌کنه فقط. پیگیر شد، دکتر رفتیم. دکتر گفت احتمالا برمی‌گرده به همون اتفاق چند ماه پیش، بهش فک نکن، درست می‌شه!


واقعا چطور قرار بود درست بشه؟

بعد از یه مدت دست‌ها و پاهام بی‌خود و بی‌جهت شروع به لرزیدن و سرد شدن کردن. یکی از انگشت‌های دستم در یک حالت می‌موند و دیگه به حالت اولیه برنمی‌گشت. انگار از اول همون‌جوری فلج به دنیا اومده بود. باز رفتیم دکتر، باز آزمایش و عکس و باز نتیجه اینکه مشکل عصبیه. احتمالا این مدت استرس زیادی داشته، خوب میشه خودش.

اینا علائمی بود که ظاهر شده بود اما درد درونم رو نمی‌تونستم بگم. دردی که هربار می‌رفتم دکتر تنها بهانه بود تا شاید شاید شاید بتونم بهش بگم و شاید این یکی دکتر بتونه مرهمی باشه اما هر بار دکتر می‌گفت خوب میشه، بهش فکر نکن! زمان همه چیز را درست می‌کنه!

از یه جای به بعد پرخاشگریم شروع شد. لازم بود کسی بهم حرفی بزنه مثل سگ هار می‌شدم. هر چقدر اون آدم نزدیک‌تر بود بهم، حالت تهاجمی‌تر به خودم می‌گرفتم. انگار انتظار داشتم این ادم که اینقدر بهم نزدیکه بدونه چقدر درد درونم احساس می‌کنم، پس باید بهم حق بده.

سر چیزهای بی‌خودی قهر می‌کردم. مثلا غذا باب میلم نبود، نمی‌خوردم و قهر می‌کردم! کتابی که می‌خوندم اگر چیزی که می‌خواستم را نمی‌گفت پرتش می‌کردم، برادرهام اگر حرفی می‌زدن سرشون داد می‌زدم، دوستای نزدیکم اگر چیزی می‌گفتن که باب میلم نبود سرشون هوار می‌کشیدم. اما بعد از هربار پرخاشگری، دردی از درون تمام وجودم را می‌گرفت، انقدر که تنها با گریه آروم می‌شدم. انگار می‌افتادم ته چاهی که خودم برای کندم و پر از تیغ‌های تیزی که به پام می‌ره و درد همه‌جا باهام بود و این می‌شد که گریه می‌کردم.

نمی‌دونم چطور باید دردم را توصیفش کنم اما اینجور بود که روز با فک درد شروع می‌شد. در ادامه اینکه با یه حرکت با یکی دعوا می‌کردم و پرخاشگری. بعد از اون نامیدی از خودم که بلد نیستم زندگی کنم. بعد اینطور می‌شد که فکر می‌کردم هیچ راهی برای نجات و بیرون اومدن از این شرایط نیست. همیشه خودم را بازنده می‌دونستم، همیشه خودم را مقصر می‌دونستم، همیشه خودم را سرزنش می‌کردم.

هیچ دلیلی برای این رفتارم نداشتم. انتظار داشتم دوستام برگردن و بهم بگن اشکالی نداره اغلب اینطور نبود. با هر بار یادآوری پرخاشگری‌هام درد دوباره شروع می‌شد. ترجیح می‌‌دادم در اون لحظه دست یا پام می‌شکست تا بتونم برم دکتر و برای دردم درمانی داشته باشم اما هیچ دکتری نمی‌تونستم برای این درد کاری کنه.


شش ماه گذشت!

بیش از شش ماه با این موضوع درگیر بودم. گوشه‌گیر نشده بودم اما پرخاشگرتر شده بودم. البته در درونم آرزو می‌کردم تنها باشم اما این با چیزی‌که یک عمر بودم فرق داشت. دلم نمی‌خواست کسی اون آدم شاد و داد و بیدادی را گوشه‌گیر ببینه. انگار دوست نداشتم کسی بفهمه یه شکست بزرگ تو زندگیم داشتم و اگر می‌فهمیدم کسی این رو می‌دونه آنقدر عصبانی می‌شدم که تمام بدنم می‌لرزید.

دانشگاه می‌رفتم و همزمان سرکار. تو دانشگاه با پسرهای زیادی ارتباط می‌گرفتم ولی اغلب از ترس که نکنه متوجه شکستم بشن، ازشون دور می‌شدم.

سرکارم یک کارگاه سوهان‌پزی بود که من از ساعت هفت صبح می‌رفتم تا نه شب گاهی حتی ده شب. تازه فهمیده بودم می‌تونم با درگیر کردن ذهنم درد را تا حدودی فراموش کنم. البته هیچ‌وقت درد نرفت فقط حجم تاریکی در اون لحظات کم می‌شد. هر چند باز هم تو خونه یا هم بین دوستام همچنان پرخاشگری بودم و اغلب خانواده و دوستام سعی می‌کردن خیلی باهام حرف نزنن.

همین که فهمیدم درگیر بودن حجم درد را کم می‌کنه، شروع کردم به درگیر کردن خودم. کلاس تئاتر می‌رفتم، باشگاه ثبت نام کردم. بعد از تمام شدن کلاس تئاترم با یک گروه از دوستانم نمایش برای کودکان رو شروع کردیم.

من از شرایطی که مجبور باشم در جمع که پر از غریبه است، حاضر بشم متنفرم اما در تمام طول نمایش و قبل و بعدش درد برای لحظاتی کم می‌شد این باعث شد بودن در جمع را به تحمل درد ترجیح بدم.

رشته ورزشیم تکواندو بود. مربی‌مون می‌گفت با هر ضربه تمام انرژی‌تون را با فریاد زدن خالی کنید. من اما دائما در حال داد زدن بودم. راه می‌رفتم و داد می‌زدم، می‌دویدم و داد می‌زدم، ضربه می‌زدم و داد می‌زدم. یکبار مربی‌مون کشیدم کنار گفت لازم نیست در همه حال داد بزنی، فقط موقع ضربه زدن داد بزن. بعد از آن از وقتیکه وارد باشگاه می‌شدم بعد از گرم کردن شروع می‌کردم به ضربه زدن و داد زدن. انگار با هر فریاد تمام دردم از بدنم خارج می‌شد. یکبار انقدر ضربه زده بودم که تمام رگ‌های روی پام کبود شده بود، جوری که نمی‌تونستم روی پام بایستم اما این درد اصلا برام مهم نبود.

یه روز که داشتم کتاب می‌خوندم، روایت داستان چیزی شبیه داستان من بود. وسط‌های داستان شخصیت اول داستان فهمید افسردگی گرفته و رفت که درمان کنه. کجا: پیش یک روانشناس.

پولی نداشتم، از خانواده هم نمی‌تونستم درخواست کنم چون دردم آنقدر واضح و آشکار نبود که بتونم ازشون همچین چیزی بخوام. از یکی از دوستانم کمک گرفتم. یک فردی را معرفی کرد که به شدت آدم معروفی بود، جزو آدمهای که تو تلویزیون و رادیو و دانشگاه سخنرانی می‌کردند. گفت همینجا که می‌ریم تئاتر میاد برای سخنرانی، ازش برات وقت می‌گیرم و بهش می‌گم پول نداره.

جلسه اول فقط یک ربع اول داشتم توضیح می‌دادم که درد درونم چطوریه؟ اصلا نمی‌تونم درست بیانش کنم، احساس می‌کردم نکنه باورش نشه که درد دارم. همه چیز را تقریبا گفتم. اما اتفاقی عجیب افتاد، دستم را لمس کرد و من تمام بدنم دوباره شروع به لرزیدن کرد. استدلالش این بود که باید یاد بگیری با یک فرد مذکر ارتباط برقرار کنی، می‌گفت مشکلت اینکه نمی‌تونی با پسر ارتباط داشته باشی، حالا که نمی‌تونی با پسری دیگه ارتباط داشته باشی با هم تمرین می‌کنیم.

تقریبا فرار کردم. قرار شده بود بهش جلسه بعدی را اطلاع بدم اما من فرار کردم. دردهام کم که نشد بیشتر هم شد. حالا دیگه از آدم‌های غریبه‌ هم می‌ترسیدم. می‌ترسیدم اگر بفهمن چه دردی دارم بهم نزدیک بشن و بخوان لمسم کنن. آروم و قرار نداشتم.

فردا اون روز تو باشگاه آنقدر ضربه زدم که رباط پام آسیب دید و پخش زمین شدم. بغض کرده بود، مربی‌مون فکر می‌کرد برای درد پام اشک‌ تو چشم‌هام جمع شده اما دردم چیز دیگه‌ای بود. حالا تا خوب شدن پام باید صبر می‌کردم و نمی‌تونستم هیچ جای دیگه دردم را داد بزنم.


آرامبخش

وقتی رفتم خونه، با پدرم رفتیم دکتر و بعد دارو و قرص آرامبخش. و این قرص‌ها چقدر برام خوب بودن. می‌خوردم و بعد می‌خوابیدم بدون اینکه دردی را بخوام تحمل کنم. درد پاهام انقدرها برام تحملش سخت نبود، درد درونم بود که قابل تحمل نبود. به کسی نمی‌تونستم بگم چی شده و کسی هم نمی‌پرسید دیگه.

بعد از بهتر شدن پام باز راه افتادم. باز باشگاه و تئاتر و دانشگاه و کار و کتاب. بعد از یک ماه دوستم گفت فلانی تو اتاق منتظره، گویا امروز قرار داشتید. نه می‌‌تونستم بگم جلسه قبلی چه شد، نه می‌تونستم برم داخل اتاق. ازش خواستم باهام بیاد. التماسش کردم. نمی‌تونست درک کنه چرا برای جلسه مشاوره باید باهام بیاد داخل، کلی دروغ سرهم کردم تا راضی شد باهام بیاد داخل اتاق.

هنوز یادمه که لبخند اون آدم چقدر از نظر من ترسناک بود، به ویژه وقتی از دوستم خواهش کرد که از اتاق بره بیرون. فقط منتظر بودم یه فرصت پیش بیاد و باز فرار کنم. ازم کتابی خواست و من برای اینکه بتونم فرار کنم سریع کتاب رو برداشتم و تا خواستم کتاب رو بدم باز یکبار دیگه دستم را لمس کرد. برق گرفتم. همه چیز دوباره شروع شد. هیچی نمی‌شنیدم جز اینکه می‌خواستم برم توی فضا باز و نفس بکشم. کمتر از ده دقیقه بعد از اتاق خارج شدم. تقریبا یک جنازه بودم دیگه. هیچ توضیحی برای دوستم که نگرانم شده بود نداشتم جز فریاد کشیدن سرش. انگار تقصیر اون بود، نمی‌تونستم بهش حق بدم که چرا تنها گذاشت.

شب کابوس رهام نمی‌کرد، سرجام هزاربار غلت می‌خوردم. قرص آرامبخشی که برای پام داشتم تنها مرهمی اون شب بود، اما صبح باز با فک درد بیدار شدم و دوباره شروع یک روز پر درد دیگه.

اون روز سرکار حواسم پرت اون اتاق مشاوره لعنتی بودم که یک تیکه سوهان داغ ریخت روی مچ دستم، تقریبا سوختگیش انقدر زیاد بود که همون لحظه بغض کردم اما واقعیت این بود که درد دستم اصلا در برابر درد درونم قابل مقایسه نبود. اما باز یک درد جسمی دیگه داشتم که بهش پناه ببرم برای گریه کردن و خوردن قرص آرامبخش.


راه نجات

روزها همینطور می‌گذشت تا یک روز از طریق یکی از دوستانم با یک دانشجوی روانشناسی آشنا شدم. اولش گفت می‌تونه کمکم کنه. منم هم بهش گفتم به هیچ عنوان نمی‌خوام حضوری ببینمش اگر می‌‌تونه با پیام و تلفن. قبول کرد. وقتی تلفنی براش توضیح دادم، گفت من نمی‌تونم. تو باید بری پیش یک روانشناس درست، آدرس برام فرستاد و ازم خواست حتما برم. گفت ممکنه بعدها نتونی همینجوری ادامه بدی. گفت الان انرژی داری خودت، خودت را آروم می‌کنه اما بعدا یه اتفاق دیگه می‌افته که نه انرژی کافی خواهی داشت که خودت را نجات بدی نه ممکنه دیگه بتونی بری پیش یک روانشناس.

بهش توضیح دادم چرا از روانشناس اونم حضوری می‌ترسم. شوکه شد و قسم خورد اگر این اتفاق توی اون جلسه مشاوره که پیشنهاد داده بود، بیفته خودش باهام بیاد. علت اینکه موضوع را بهش گفته بودم این بود که اون آدم را ندیده بودم و قرار هم نبود ببینم برای همین انگار خجالت و ترسی از قضاوت شدن نداشتم.

جلسه مشاوره را رفتم. برعکس جلسه قبلی همه چیز خوب بود. شروع که کردم دردم را توضیح دادن نمی‌دونستم دقیق چی بگم فقط بهش گفتم الان احساس می‌کنم ته چاهی تاریک هستم که فقط دلم می‌خواد خودمو یه جوری به روشنایی که اون بالا می‌بینم برسونم. بهش گفتم تمام بدنم با هر بار اشتباه چه کوچک چه بزرگ توبیخم می‌کنه و باز می‌افتم ته چاه. براش توضیح دادم با درگیر کردن خودم وسط باشگاه، کار و کتاب انگار به اون روشنایی نزدیگ‌تر می‌شم اما با یه اتفاق کوچک باز می‌افتم ته اون چاه تاریک. بهش گفتم گاهی احساس می‌کنم هیچ راهی برای رسیدن به روشنایی وجود نداره.

وقتی ازم پرسید چرا اینقدر دور نشستم با تته پته موضوع را گفتم. بدون هیچ حرفی جلسه را ادامه داد، بعد از اون هم هیچ‌وقت ازم نخواست روی صندلی نزدیک به اون بشینم. برام دارو نوشت و ازم خواهش کرد یک مرد که قابل اعتمادم هست را بهش معرفی کنم. ترسیدم. فکر کردم قرار همه حرف‌هام به کسی که خیلی بهم نزدیکه گفته بشه اما بهم اطمینان داد که هیچ حرفی در مورد این جلسه نمی‌خواد به اون فرد بزنه.

شماره برادر کوچکترم را دادم. جلسه‌هام طولانی نبود اما همون چندتا جلسه باعث شد بفهمم واقعا دردم اسم داره و حتی دارو. نمی‌دونم هیچ‌وقت با برادرم صحبت کرده یا نه اما من هیچ وقت تفاوت آشکاری در رفتار برادر یا خانواده‌م ندیدم. قرص‌ها آرومم می‌کردند، هر بار بعد از جلسه ازم خواهش می‌کرد که به باشگاه رفتن ادامه بدم و تئاتر را هم رها نکنم. بهم می‌گفت این‌ها نشانه‌ی اینکه تو امید به زندگی داری و تمام تلاشت در راستای نجات خودت از ته چاهی که افتادی توش.

درسم تموم شده بود. حالا از یک کارگر ساده تبدیل شده بودم به یک مدیر توی یک شرکت. نه از باشگاه می‌زدم نه از کارم و نه از تئاتر. انگار زندگیم اینجوری بود که باید تمام ساعتش پر باشه از کاری که لازم نباشه به چیزی جز اونا فکر کنم. انگار اینا دریچه روشنایی بودند در سر چاهی که توش افتاده بودم. اما همچنان درد باهام بود اما نه آنقدر شدید و خوفناک غیر قابل تحمل باشه. از طرفی حالا کسی بود که بدونه دردم واقعیه و با زمان و چیزهای دیگه ممکنه بدتر بشه.

کابوس‌هام کمتر شده بود و درک کرده بودم که چیزی که برای من یک شکست محسوب می‌شده تنها یک تصمیم اشتباه بوده که همه آدمها در زندگیشون از این نوع تصمیمات داشتن فقط ما نمی‌بینیمشون.

روزی که برای فوق‌لیسانس قبول شدم و رفتم که ادامه بدم، روزی بود که دکترم بهم گفت لازم نیست دیگه قرص بخوری و لازمه که بهت بگم تا حدودی اوضاع تحت کنترل خودته. ته دلم سوزش خاصی حس کردم، مگر می‌شه اون همه درد رفته باشه؟ نه نرفته بودم اما میزان درد کم شده بود. حالا حداقل می‌تونستم بدون قرص بخوابم، راه برم و بدون پرخاش با آدمها ارتباط بگیرم.

باورم نمی‌شد که بعد از سه سال جنگ پنهانی با این درد مخوف بالاخره من بودم که پیروز شده بودم. شاید به طور کامل نه اما حالا جلو اون دریچه روشنایی ایستاده بودم و داشتم نفس می‌کشیدم. هیچ وقت اون روز رو فراموش نمی‌کنم. به دکتر گفتم ابدا یادم نیست کی افتادم ته این چاه اما الان حسم می‌کنم هرجا هستم قطعا اون جای تاریک قبلی نیستم.


افسردگیدرد درونی
همه جا می‌نویسم اما اینجا فقط از حس‌های درونی می‌نویسم که اغلب در جایی دیگر حرفی از آن نمی‌زنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید