تنها با بی هویت توی کلاس زبان آشنا شد هر دوتاشون دوست داشتند مدرک زبانشون رو بگیرند و برن که جاده های پیشرفت و ترقی رو طی کنند ، تنها خیلی زود خسته شد و ترم بعدی نتونست ادامه بده ولی یک روز موبایلش رو گرفت دستش و روی استیکر بی هویت کلیک کرد براش پیغام گذاشت که از کلاس راضی بودی یا نه ؟ و ازاین حرفهای پیش پا افتاده. بی هویت برای جواب نوشت که نه من اصلا از این معلم خوشم نمیاد ازش متنفرم اسم معلمشون اخمالوی گنده دماغ بود تنها از اینکه این همه پول که برای کلاس هزینه کرده بود رو از دست داده بود و هیچ ثمری نداشت غصه خورد از بی هویت خواست که اگه کلاس دیگه ای رفته و ازش راضیه معرفی کنه اما بی هویت فقط به فکر نیازهای خودش بود و فکر میکرد تنها داره چراغ سبز میده مدام ازش میخواست که با هم قرار بزارن و در مورد کلاسها و تجربه هاشون حضوری صحبت کنند تنها همش شونه خالی میکرد تا اینکه اون شب وقتی بچه های کلوب پاگنده با غربتی ها مسابقه داشتند توی استادیوم تنها و بی هویت برای اولین بار هم رو دیدن ، و بی هویت، تنها رو دعوت کرد خونش. اونها زیر نور ماه هیچ شعر عاشقانه ای نخوندن در مورد هیچ کلاس زبانی حرف نزدن مسیر مشترکی رو قدم نزدن فقط رفتن توی خونه بی هویت خوابیدن ... بعدش تنها حس میکرد یک قسمت از بدنش بزرگ و آویزون شده وقتی از رختخواب بلند شد دید قیافه جدید و عجیبی پیدا کرده سمت چپ سینه اش یک حفره درست شده بود و یک چیزی انگار اون وسط نیست شده بود و لبهاش به جای اینکه بالا باشه پایین بود به طرز وحشتناکی چهره اش خسته بود و همه جای بدنش ترک ها و زخم های عمیقی داشت .ترسیده بود خیلی ترسیده بود شروع کرد به گریه کردن اشکهاش اونقدر زیاد بود که خونه بی هویت رو آب گرفت بی هویت عصبانی شده بود از گریه های تنها اولش پرسید چرا گریه میکنی وقتی جوابی از تنها نگرفت ولش کرد و رفت ، مدتی گذشت بی هویت بی تفاوت لم داده بود یک گوشه ای و داشت مسابقه پاگنده ها رو نگاه میکرد و تنها منتظر بود بی هویت بیاد و دلداریش بده و نوازشش کنه تا شاید این مرض جدیدش خوب بشه اما بی هویت همونطور که دراز کشیده بود یکی دوبار بلند داد زد خوبی عزیزم ؟ و تنها خودش رو در وضعیتی حس میکرد که انگار جوابی به جز اینکه بگه بله خوبم مرسی تو ذهنش نیست بنابراین با همون قیافه جدید ناخواسته گفت :اره ،خوبم. اما دروغ میگفت . بعد از این دروغ دماغشم دراز شد داشت لحظه به لحظه زشتر و غیر طبیعی تر و عجیب تر میشد . وسایلش رو جمع کرد و گفت ن میخوام برم. بی هویت همونطور دراز کشیده بود گفت هرطور راحتی اما گفتی کاش شب رو میموندی . تنها رفت و بی هویت حتی بدرقه اش هم نکرد. تنها حالا تنها تر شده بود زنگ زد به لاک پشت و از لاک پشت خواست که بیاد و کمکش کنه تا به خونه اش برسه لاک پشت وقتی دید تنها خیلی داره گریه میکنه شروع کرد به نصیحت کردن تنها ، لاک پشت میگفت تو چرا اینقدر کندی چرا اینقدر تنهایی چرای اینقدر حساسی چرا چرا چرا... تنها داشت غرق میشد توی حس و حال بدی که هر لحظه داشت بیشتر میشد رسیدن خونه اش و برج زهرمار در رو باز کرد برج زهرمار از تنها متنفر بود اما موجود بی آزاری بود همیشه مریض مثل همیشه یک عالمه چسب زخم و باند استریل و آتل شکستگی از خودش آویزون کرده بود اونقدر زیاد بودن که زیر این همه وسایل نمیتونست راه بره تنها رفت توی اتاقش . حلزون داشت نقاشی میکشید و برای تنها یک نقاشی اورد گفت بیا تنها برای تو یک نقاشی کشیدم و میخوام بگم که تولدت مبارک . بین همه اون اتفاقات بد حلزون یادش بود که تنها روز تولدش بوده تنها اون شب هنوز سمت چپ بدنش اون حفره بزرگ رو داشت و کلی آب شور روی صورت آبی اش شوره بسته بود نه لاک پشت نه برج زهرمار و نه حلزون و نه همیشه ÷مریض هیچ کدوم متوجه اون حفره و اون شوره زار روی صورت تنها نشدن .اون شب حفره سمت چپ سینه تنها بزرگتر و بزگتر شد و فردای صبح تولدش یک حفره خالی وسطش بود و تنها تبدیل شده بود به یک دونات که روی تخت افتاده بود . تنها یکسال بزرگتر و تنهاتر و البته تو خالی تر شده بود.
از اون روز به بعد به تنها میگفتند دونات تنها چون بیشتر شبیه یک دونات شده بود که قبلا اسمش تنها بوده باشه هیچ کس یادش نمی اومد اون قبلا چه شکلی بوده و از طرفی ظاهرا قرار نبود هیچ معجزه ای اتفاق بیافته تا تنها برگرده به شکل قبلی اش. بنابراین زندگی اش رو ادامه داد توخالی و تنها، یک روز دونات تنها تصمیم گرفت یک کاری بکنه بلکه برگرده به شکل قبلی اش و از این حس توخالی بودن نجات پیدا کنه، راه افتاد و بدون اینکه بدونه کجا میخواد بره کلی راه رفت و راه رفت و راه رفت. خونه دونات تنها توی یک روستای کنار رودخونه و کوههای بنفش و گلهای رنگارنگ بود روبروی پنجره اتاقش کلی درخت بود با کلی چکاوک که دلبرانه سرود صلح و دوستی میخوندن اون رفت و دور شد و جایی که حالا بهش رسیده بود پر بوده از دیوارهای توسی و کارخونه های بزرگ ، دونات تنها اصلا نمیدونست اینجا دنبال چی میگرده فقط میدونست میخواد یک دونات تنهای توخالی نباشه و از طرفی خسته بود از گریه های همیشه مریض و تنفربرج زهرمار و سکوت حلزون و جنگ لاکپشت با کلی نینجا که همیشه توی تصوراتش همیشه برنده میدان نبرد بود. اون فکر میکرد همه اونها بدترین موجودات عالمند که باعث همه بدبختی های دونات تنها هستند . دونات تنها ،خسته بود اما از دور متوجه یک خرس گیریزلی شد که یک پاپیون صورتی خوشگل روی یکی از گوشهاش بسته ، دونات تنها ترسیده بود اما اون پاپیون صورتی باعث میشد ترسش کمتر بشه و حس کنه یک مهربونی ته دل این خرس گریزلی هست خرس گریزلی متوجه دونات تنها شد و اومد سمتش با دندونای زشتش که آب ازشون میچکید خیلی وحشتناکتر به نظر میرسید خم شد و دونات تنها رو بو کرد و توی گوشش گفت به نظر خیلی خوشمزه میایی ...و یک گل صورتی توی دستش که دونات تنها تا حالا متوجهش نشده بود رو گذاشت روی سر دونات تنها. و با یک لحن مهربون گفت حالا هم خوشمزه ای هم خوشگلتر. دونات تنها تا حالا نشنیده بود کسی ازش تعریف کنه به جز سالهای دور که یکی از دوستاش به اسم سختگیرسه انگشتی برای اولین بار از دونات تنها تعریف کرده اون موقع ها دونات فکر میکرد چقدر خوبه که سختگیرسه انگشتی از من تعریف میکنه حتی در مورد دونات تنها تو جمع فامیلشون هم حرف زده بود این برای دونات تنها قابل باور نبود اونها دونات تنها رو میدیدن و میشناختن چیزی که هیچ وقت براش اتفاق نیافتاده بود. اما سختگیرسه انگشتی به خاطر کارش رفت یک جای دوور و دوستی اونها هم کم رنگ و کم رنگ تر شد و تنها دوست دونات فقط یک بیمکث عینکی بود که همیشه مراقبش بود اون اولین دوست واقعی دونات تنها بود و همیشه هم توی اون حفره بزرگ که قبلا شاید اسمش دل بود جا داشت ، بیمکث عینکی دوست خوبی بود بعضی وقتا تند و تیز میشد اما همه میدونستن ته قلبش جز خیرخواهی و نور چیزی نیست. ولی اون هم برادر سختگیرسه انگشتی ازدواج کردن و بعد ازاینکه تور عروسی انداخت سرش سوار هواپیما شدن و رفتن یک شهر خیلی دووور و در واقع دونات تنها به غیر از اونا دیگه وقت هیچ دوستی نداشت . حالا با تعریف کردن گریزلی پاپیون صورتی از خودش یک لحظه فلش بک زد به همه خاطراتی که با این دو دوستش داشته ، خرس گریزلی گفت با من دوست میشی؟؟؟؟! من خیلی تنهام! کسی نیست با من بازی کنه! دونات تنها ازش میترسید اما برای فرار از تنهایی با گریزلی دوست شد. گریزلی پاپیون صورتی قلب مهربونی داشت وقتایی که دونات رو بغل میکرد تو گوشش میگفت اگه دوستم داشته باشی من عاشقت میشم و همیشه باهات دوست میمونم ! اما دونات تنها از بوی دهن گریزلی پاپیون صورتی خیلی اذیت میشد . از طرفی بودن کنار خرس گریزلی پاپیون صورتی هیچ تاثیری روی توخالی بودن و تنهایی دونات تنها نگذاشته بود بنابراین یک روز تصمیم گرفت بره و گریزلی پاپیون صورتی رو ترک کنه گریزلی خیلی سعی کرد دونات رو منصرف کنه اما بی فایده بود و اون روز بالاخره دونات تنها رفت و رفت و رفت تا رسید به جایی دهکده مدرن که یک دیکتاتور مهربون فرمانروا بود دونات شیفته مهربونی اون فرمانروا بود اما نمیتونست ببینه دیکتاتور همیشه دیکتاتوره و مهربون و غیرمهربون نداره. روزهایی بود که احساس میکرد خیلی خوشحاله احساس میکرد یک فرماندار داره بهش توجه میکنه اونجا برای خودش قلعه حیواناتی بود که قانون جنگل در اون حکمفرما بود، بکش تا کشته نشی. بعضی ها باکستر بودند و مثلا سربه زیر ، بعضی ها زخم خورده هایی که هر روز زخمشون رو با چاقو میکندند که خون تازه بیاد ازش تا بهانه ای داشته باشند برای جلب ترحم و بالا بردن مدال افتخار بدبختیشون و بعضی ها هر روز پوست اندازی میکردند اما به جای رشد کردن در هر روز پوست انداختن حقیرتر میشدند، بعضی ها کج و معوج بودند و بنابراین همه دنیا رو کج میدیدن این وسط دونات تنها بیشتر شبیه آلیسی بود در سرزمین عجایب که مورد مرحمت و توجه خاص دیکتاتور مهربان قرار گرفته بود و از حسادت آفتاب پرست ،مگس ، خرچنگ و خزه و جلبک هم حس گذرای رضایت و خوشبختی داشت اما این داستان کوتاه فقط برای مدتی کوتاه بود و بس. یک روز دیکتاتور مهربان چهره جدیدی به خود گرفت دیگه به دونات تنها اهمیت نمیداد نمی دیدش حتی نمیخواست باهاش حرف بزنه دونات تنها نمیدونست چیکار باید بکنه حالا که یک گاز بزرگ از خودش رو داده بود به دیکتاتور مهربان کلی خرمگس هم دورش جمع میشدند تا گازهای کوچکی از جسم و جان نحیفش بردارن اما اون تحمل این رفتارهای دیوانه وار رو نداشت یک روز پایان سال بود همه جمع شدند و آتش بزرگی روشن کردند شب بود و همه در حال خوشی های شبانه بودند دونات تنها چاره ای نداشت جز رفتن و تصمیم گرفت باز هم بره اما اینبار جایی نداشت برای رفتن کسی منتظرش نبود رویایی نداشت مسیری اون رو صدا نمیکرد بنابراین رفت و رفت و رفت به درون تنهایی خودش به خلائی که داشت سفر کرد از اون به بعد زندگی شبانه و تاریک دونات تنها شروع شد همه جا فقط شب و تاریکی بود. اون شب طولانیترین و ترسناکترین شب دونات تنها بود شبی که بر اساس تقویم دوناتها بیست سال طول کشید در اون شب طولانی ساعاتی بود که دونات تنها خودش رو می انداخت درون گل و لای تا بمیره و از بین بره و ساعتی بود که از بس گریه میکرد نای نفس کشیدن نداشت ساعتهایی بود که به باد و بارون التماس میکرد باهاش حرف بزنن و ساعتهایی که دراز میکشید و آرزوی نور و خورشید میکرد و به خاطراتش فکر میکرد به گریزلی به خرمگس به دیکتاتور به برج زهرمار ،همیشه مریض و شکلی از خودش که یادش نمی اومد دیگه ناامید شده بود قبول کرده بود که درون یک تاریکی محض افتاده و راهی نیست برای خوشبختی و حال خوب و برگشتن به شکل قبلی . اون حالا زشت بود تنها بود هیچ دوستی نداشت کسی نبود که دوستش داشته باشه سردرگم و سرگردان بود بنابراین خودش رو بدبخترین موجود در عالم میدید دوست داشت چشم هاش رو ببنده و تا ابد به خواب بره اما قبل از خواب چشمش به ستاره ای افتاد که سوسو میزد خیلی دوور بود خیلی کم نور بود اما بود هنوز یک ستاره دور در اعماق دل شب وجود داشت بعد از مدتها زندگی در دل شب دونات یک ستاره کم نور دیده بود رو کرد به سمت ستاره و شروع کرد به صحبت کردن . اولین بار بود که دونات تنها داشت حرف میزد مهربون و آروم
« سلااااااام ای ستاره سمت سحرخیزی
کی میرسی به دلم کهکشان بیاویزی؟! »
نور ستاره بیشتر شد، ظاهرا نزدیکتر شده بود شاید هم دونات تنها بالاتر رفته بود معلوم نبود دقیقا چه اتفاقی داره می افته اما صحبتهای دونات ادامه داشت. ستاره عزیزم من شاید در حال مرگم و در حال نابودی اما باید اعتراف کنم من همیشه بازی راحت و آسون رو انتخاب میکردم چون فکر میکردم قهرمان درونم توسط قاتل بی رحمی کشته شده و شجاعتی ندارم همه رو قاتل میدیدم در حالی که میبینم قاتل قهرمان نه رونم نه همیشه مریض بوده نه برج زهرمار نه گریزلی پاپیون صورتی و نه اون دیکتاتور مهربان ، قاتل قهرمان درون من ترسهام بوده و بس . حالا که دارم نابود میشم میفهمم عشق ، شجاعت ، نور و خرد رو نمیشه در سایه و تاریکی پیدا کرد باید دل رو به دریا میزدم و میرفتم پی نور پی بازی سخت و برای نورانی بودن ایمن بودن و دور از خطر بودن جواب نمیده ، باید رویا و عشق رو باور میکردم باید زندگی رو باور میکردم باید وجود خودم رو باور میکردم و تمام هستی رو. باید اعتماد میکردم به هر چه هست و نیست من به جای باور توانایی هام و نقاشی کردن با دست راستم اصرار داشتم با دست چپم مونالیزا رو بکشم تمرکز بر روی ناتوانی هام و تهی کردن خودم از رویاهام بود. متاسفم که با خودم نامهربان بودم متاسفم که قهرمان درونم رو و رویاهام رو بیرحمانه از بین بردم متاسفم که به ملکه تاریکی فرصت دادم تا کل جهانم رو بگیره من حالا روحم رو تسلیم نور و تاریکی میکنم و نیمه تاریک و روشن وجودم رو قبول و تقدیم هستی میکنم. دونات تنها دقیقا نمیدونست این حرفها از کجای عمق وجودش داره میاد اما حال بسیار عجیبی داشت با تمام شب و نور ستاره پیوند خورده بود هم نور بود هم تاریکی هم شادی بود هم غم هم روز بود هم شب هم عشق بود هم ترس در نهایت انفجاری صورت گرفت و تمام وجود دونات تنها از هم پاشید و آنچه در پایان برجاموند دختری بود خوابیده بر تختی در اتاقی تنها رو به آفتاب که چکاوکها روی درختهای سربه فلک کشیده اش دلبرانه از عشق و صلح میگفتند . بوی دونات تازه و قهوه کنار کتابی شعری که روی میز اتاق دخترک بود روح دخترک رو قلقلک میداد برای کشف تازه. برای زندگی تازه و پذیرش خودش و دیگران.
ایران - تهران 23 آبان 97