ترم چهارم دانشگاه بود. رشته مهندسی مکانیک.
ترم یک شب امتحانی شدم اما چون آنقدرها مطالب جدید نبود خیلی سختی نکشیدم. ترم دو شروع شد و دروس جدید. تازه داشتم می فهمیدم دانشگاه با دبیرستان فرق داره. ریاضی 2 فیزیک 2 استاتیک و ... . سختی های داشت شروع می شد برای من. خیلی نمی تونستم در طول ترم درس بخونم. نمیدونستم برای چی باید بخونم!
اما استاتیک شوخی بردار نبود. مسائل دشواری رو می شد طرح کرد از مباحث این کتاب. شب امتحان استاتیک به شدت زجر کشیدم و با خودم گفتم دیگه اینجوری نمیشه حرکت کرد، توبه کردم ی توبه واقعی! به خودم قول دادم که دیگه شب امتحانی نشم. با اینکه فکر می کردم استاتیک رو پاس نمیشم و داشتم فکرم برای حداقل یک ترم اضافه آماده می کردم ولی نمرات که اومد با یک یازده شرم آور پاس شدم.
معدلم آنقدرها بد نشده بود. ترم اول فک کنم 17 شدم و ترم دوم شاید 16.
ترم سوم شروع شد من هم استارت زدم با همراهی قولی که از ترم دوم به یادگار مانده بود. درس اصلی در این ترم دینامیک بود. تنها درس چهار واحدی من در طول دوران کارشناسی. واقعا برای دینامیک باید زحمت کشید. خیلی پشتکار می خواست و مدام باید با مسائل متنوع خودت رو به چالش می کشیدی. ساعت مطالعه ام رو بالا بردم کم کم داشتم به عضو ثابت سالن مطالعه تبدیل می شدم. در کل دوران تحصیل مطالعه در طول ترم برام معنا نداشت. حالا داشتم آروم آروم یاد می گرفتم چطور خودم رو به مطالعه در طول ترم عادت بدم. تازه داشتم لذت مطالعه رو می چشیدم.
با اینکه همیشه مسئول خوابگاه تذکر می داد که میزهای سالن مطالعه را شخصی نکنید و وسایلتان رو وقتی از سالن مطالعه بیرون میرید با خودتون ببرید اما تقریبا بالای نود درصد بچه ها توجهی نداشتن! شاید یجورایی میشد به بچه ها این حق رو داد چون افراد ثابتی از سالن مطالعه استفاده می کردن و فقط موقع امتحان ی مقدار شلوغ میشد با اومدن بچه های شب امتحانی. که پیگیری مسئول خوابگاه هم به خاطر اعتراض بچه های شب امتحانی بود.
میزی که من بیشتر روی اون مطالعه داشتم اولین میزِ کنارِ درِ ورودی سالن مطالعه بود. روزها که میگذشت من متمرکزتر می شدم. یادم هست موقع امتحانات بود که رئیس دانشگاه برای بازدید از سالن مطالعه آمده بود که من اصلا توجهی نداشتم و عکاس همراه با گروه بازدید از پیراهن من ی عکس گرفت. اون روزها بیشتر پیراهن تیم های ورزشی رو می پوشیدم. روز بعد همه دوستان ی تبسمی داشتن وقتی من رو می بینن. بعد که پرس و جو کردم متوجه شدم عکس من که در حال مطالعه بودم به همراه عکسهای دیگه مربوط به بازدید رئیس دانشگاه رو زدن توی اخبار سایت دانشگاه. من پیراهن ژاوی در بارسلونا رو پوشیده بودم. زیر عکس نوشته ای بود با این مضمون که "وقتی رونالدو چند تا گل زد به بارسا بازم پیراهن ژاوی رو می پوشی؟"
ترم سوم با همه تلاشی که داشتم نتیجه فوق العاده ای کسب نکردم. تازه دینامیک رو هم به سختی پاس شدم! اما مهمتر از اینها یاد گرفتم تلاش کنم یاد گرفتم تمرکز داشته باشم یاد گرفتم هدف داشته باشم.
ترم چهار شروع شد. ترم رویایی من. بهترین دوره زندگی من. من خیلی فرق کردم. تازه بذری که در ترم سوم کاشتم داشت سر از خاک بیرون می آورد. این ترم من تصویر ذهنی داشتم من خودم رو نفر اول کلاس تجسم می کردم و لذت می بردم. من خودم رو از مقایسه با همکلاسی هایم جدا کرده بودم من کاری نداشتم که دوستان دیگر می خواهند رتبه اول بشوند یا نه، من فقط خودم رو اول تجسم می کردم و لذت می بردم.
مطالعه جدی رو شروع کردم، ساعت مطالعه ام خیلی بالا رفت. بالاترین میزانی که تا همین الان که دارم این متن رو می نویسم. خستگی برام معنا نداشت چون من رویا داشتم چون من با تصویر این رویا شارژ می شدم. هر وقت احساس می کردم باید سطح انرژی ام رو بالا ببرم کافی بود به بیرون از سالن مطالعه بروم چند تا نفس عمیق بکشم چشمانم رو ببندم رویا رو در ذهنم ببینم و با آهنگِ "از رود جاری تر از کوه محکم تر از سختی فولاد حتی مصمم تر ما زندگیمونو با عشق می سازیم ..." محسن چاووشی چند بار همخوانی کنم. اوج می گرفتم پر می شد از حس و حال خوب. پر می شد از زنده بودن.
الانم به یاد اون روزا دوباره آهنگ رو پلی کردم چه حس و حالی داشت. زندگی واقعی داشتن ...
کنار خوابگاه خیابانی بود که به سمت سوله ورزشی می رفت. غروب ها خلوت بود با نور جالب تیربرق ها. غروب ها برای ورزش به آنجا می رفتم و شروع می کردم به دویدن. هر روز بیشتر می دویدم در حالیکه می دویدم خودم رو در جایی که دوست داشتم تصور می کردم. عجب لذتی داشت. آخرین روزهای ترم چهار روزانه حدود هفت کیلومتر می دویدم. بدنم قبراق و سر حال شده بود. از نظر روحی هم در شرایط عالی به سر می بردم.
با اینکه اعتماد به نفسم به حد نرمال نرسیده بود ولی به شدت افزایش پیدا کرده بود. روزها رو می فهمیدم ساعت ها رو می فهمیدم. هیچ چیز برایم بیهوده نبود. عطر گل های جلوی در ورودی خوابگاه رو با تمام جان استشمام می کردم. همه رو دوست می داشتم. ذهنم پر شده بود از فکرهای مثبت.
نمیدانم شاید بر عکس خیلیها که میگن وقتی بهت خوش می گذره روزا سریع می گذره اما برای من با اینکه بهترین روزا رو پشت سر میگذاشتم اما روزها به آهستگی می گذشتن و من از این سرعت خوشحال بودم. یادم هست اردیبهشت که تموم شدم برای من انگار که یک سال گذشت. از بس مفید بود از بس از تمام زمانم استفاده کرده بود.
یکی از بهترین وقت ها در طول دوران تحصیل برای من وقت امتحان هست. احساس خوبی دارم چون باعث میشه خودم رو به چالش بکشم. باعث میشه چند ساعت به معنای واقعی تمرکز کنم و در نهایت ارزیابی بشم.
امتحانات ترم چهار رو با نهایت خوشمزگی پشت سر گذاشتم دیگه خبری از شب امتحانی شدن نبود. من تلاشم رو در طول ترم داشتم و حالا موقع دیدن ثمراتش بود. معمولا اسامی نفرات برتر هر ترم رو میزدن. با شروع ترم پنج معلوم شد من رتبه اول شدم با اختلافی حدود یک نمره از نفر دوم.
در نوشته های بعدی ترم پنج به بعد رو تصویر می کنم.
ممنون از وقتی گه گذاشتین. خوشحال میشم نظرات و تجربیاتتون رو بخونم ...