چند وقت است که رفته ای ؟ تو رفتی . یا شاید هم نه . این من بودم که رفتم و دیگر نور تو را ندیدم . نورت مثل دوست جدیدم بود . مثل ماه . ماه هم دیگر به تاریکی هایم نمیآید تا روشنش کند . تو و ماه هر دو از من گرفته شدید . دیگران مرا از تو دزدیدند . حال دیگر تنها میتوانم نگاه کنم . نگاه کنم به جای خالی تان در آسمانم . نمیتوانم روزی را به یاد آورم که شما با من نباشید . شما همیشه بودید . حتی زمانی که نیستید نیز خاطره هایتان مرا دلداری میدهند . همین است که هر بار چشمانم تر میشوند ، لبخندی از خاطر خاطره های گذشته بر لبانم جای میگیرد . نمیدانم چه کنم که با شما حرفی بزنم . حال من سنگ قبرم و شما . شما کسانی هستید که مرا در قبرستانی دفن کرده اید و مرا گذاشته اید در خاک تا با مورچه ها و کرم ها زندگی کنم . دوست دارم از خاکی که من و قلبم را سفت میفشارد خارج شوم و دوباره گگاهی بیندازم بهتان . ولی چه کنم که میدانم شما حال درگیر زندگی خود بدون من شده اید و من درگیر زندگی خود بدون شما نشده ام . میدانم نمیتوانم مثل قبل چیزی بگویم و ساعت ها با لبخند حرف بزنیم . یادم میآید کسی در کلیپی میگفت وقتی در حال پیام دادن به کسی هستی و میخندی ، بهتر است همان لحظه همان گوشی را در فلا جا جا کنی . آن موقع نفهمیده بودم چه میگوید . اما حال میدانم درباره چه دردی حرف میزد .