این روز ها چطور است ؟ آن روز ها چطور بود ؟ آن روز ها چطور میشود ؟ این سوآل همواره بدون جواب در دریای سوآلات دیگری که از خود دارم شناور و منتظر است . دریایی که از پوچی به خود میپیچد و خود را افزون میکند . همراه افزون کردن خود ، همواره افسون میشود . افزون و افسون میشود و پوچی را زیاد میکند . چطور است روز هایی که ظهر را بیدار میشوی و تا صبح روز بعد مینشینی ، بازی میکنی ، فیلم میبینی و میگذرانی . چطور است وقت هایی که نت کمی قطع میشود و میگذارد مغذت از کار بی وقفه دیدن دست بکشد ؟ هماگ وقت هایی که پوچی ، ناراحتی و تاسف تمام تنت را فرا پیگیرد و برای فرار از آن حس ، دوباره به فیلم ها و بازی های خود ادامه میدهی ؟ چطور است وقت هایی که ساعت پنج صبح به بله سر میزنی و امیدوار پیام از طرف کسی یا کسانی هستی که بتوانی با آنها کمی باشی و بمانی . همان وقتی که پیام های کشنده او را به یاد تو میاندازد و با اشک رعشه را بر تن تو مینشاند . چطور است روز هایی که دوست داری زمانی بیرون بروی اما هیچ کس را نداری که با او باشی و یا وگر داری نمیخواهی او با تو باشد ؟ چه حسی دارد که دیگر حس پوچی نکنی بلکه دیگر یکی از معانی پوچی باشی ؟ چه حسی دارد که حس کنی دیگر نمیتوانی بیدار بمانی اما باز خود را چکی میزنی تا کمی بیشتر بیدار بمانی ؟ چه حسی دارد که آنقدر دیر میخوابی که ساعت ۳ ظهر تازه خورشید روزت طلوع و تو را بیدار میکند ؟ چه حسی دارد که تنها با صدای اذان است که میفهمی چقدر وقتت را گذراندی ؟ پوچی چطور است ؟ نارحت است یا خوشحال ؟ سخت است یا آسان ؟ زیاد است یا کم ؟ وصلا نمیتوان چیزی گفت . هم راحتی دارد و هم در همان لحظه تو را زجر میدهد . زجری که از ظرفهای نشسته ای که منتظر تو اند میآيد . ترسی که از تاریکی وتاق های خالی میآید . انتظاری که از رفتن خورشید برای همیشه میآید