امروز در مدرسه بودیم . به صورت اتفاقی صحبت هایی سر زنگ هنر که استاد ولمان کرده بود اتفاق افتاد . و بین تمامی آنها ، تنها قسمت اندکی از آنها به مغز من نشست و دیگرانشان را به سطل آشغال انداختم . و یکی از آنها این بود
بهزاد(بغل دستیم)_دیروز تا ساعت ۵(صبح) داشتم با بابام حرف میزدم
_درباره چی اونقد حرف زدی دقیقا؟
بهزاد_چرت و پرت
و این گفتگو تماما ۳ جمله داشت . اما جمله من حرف ها داشت . من با او فرق داشتم . با همه فرق داشتم و حال فرق هایم دارد شتاب میگیرد . حال من همان آدمم . همانی که مشکلاتی داشت و دیگر ندارد . همانی که غمهایش را پشت سر گذاشته و زندگی جدیدی را گشوده . زندگی جدید آدمهای جدید با خود میآورد و قدیمی ها را میشورد و با خود میبرد . اما من . من دوست دارمش . غم های قدیم پر از خنده بودند . در همان غم ها بود که با هم میخندیدیم و درد های یکدیگر را مثل جوک ها میگفتیم . مثل جاناتان سویفت که پیشنهاد داد بچه ها را بخرند و برای طبقه بالا غذا درست کنند . به همین ترسناکی و خنده داری . دقیقا . هیچ خنده ندارد . اما باز هم جالب است . باز هم شیرین و تکرار نشدنیست . دیگر هیچ زمان نمیشود در جایی خلوت بشینی و اشک هایت را روان کنی ، دیگر به هیچ کس نمیتوانی اتفاقات گذشته را تعریف کنی و دیگر کسی نیست که اشک هایت را حتی از پشت تلفن با صدای آرامشبخش خود پاک کند . دیگر آنها در سیل گذشته رفتند و ویران شدند . اما از من چه ماند ؟ از منی که سیل را پس زدم و سعی کردم با آن مقابله کنم ؟ آنها ویران شدند و جای جدید برای ساخت خود پیدا کردند . همان جایی آب آنها را برد . اما من ماندم و ویرانه شدم..حال دور من صحراست . صحرایی پر از آدم که نمیدانی چه قصدی دارند . نمیدانی دوست یا دشمن اند . نمیدانی قرار است اینها چه بلایی بر سر تو نازل کنند ؟ قرار است دوباره به روز های خرابکاری هایبیشرمانه برگردی یا به روز هایی که قلب خود را به دیوار میخکوب کرده بودی ؟ جالب است ، حتی احتمال نمیدهم که دوباره قبل خود را پر از آدم ببینم ، حال دارم قلب خود را میبینم . دورنش چیست ؟ پر از آدم . آنها کیستند ؟ آنها گذشتگان اند . به کجا رفته اند ؟ آنها بیرون از مرز تو هستند ، نمیتوانی با آنها ارتباطی برقرار کنی به جز اینکه آنها بخواهند . حال تو باید ربات شوی . همان رباتی که حرفها را نمیزد . رباتی که احساس ها را به زبان نمیآورد و میگذاشت همانجا بپوسند . دوباره قلب خود را به دیوار میخکوب کرده ای اما اینبار دیگر نگاه نمیکنی تا دانه به دانه آدمها را مثل چرخ دنده ای که ممکن است به درد بخورد را نگه داری و آنهایی که زنگ زده شده اند را دور بیندازی . حال تو در دیگران کسی نیستی که افکار و رفتار واحد داشته باد چون نگاهت تماما به انسانهای درون قلب روی دیوار است . حال آنها چه فکری میکنند ؟ مگر مهم است ؟ تا زمانی که مشکلی درست نکنند همینطور با چشمهایت زل بزن تا بسوزند و بسوزند ، اما . اما حواست باشد که خود را کور نکنی چون خود نیز نمیفهمی چه زمان کور شده ای چون همین حال نیز آن قلب سیاه قدیمی کورت کرده .
پن۲:نمیدونم چطور شد اینطوری تموم شد ، قرار بود یه طور دیگه بشه😐
پن۳:دلم خواست چون اینو نوشتم یه دو تا چیز قدیمی که روی کاغذ هستن رو هم بعدا پست کنم
(دنبال پن۱ نگرد ، ننوشتم)
(دلم خواست از ۲ شروع کنم)