ویرگول
ورودثبت نام
Boy
Boy
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

دست های خالی ، انگشت های تباهی¹

از اول پدر و مادرم را یادم نمی‌آمد . تنها چیزی که از آنهابه یاد دارم آغوش گرمشان موقع ورودم به این دنیا بود . و بعد ؟ بعد رنگ سیاهی را به یاد دارم . دیگر به جز آن تنها اتاق های تمام سفید با زنجیر برای دستانم را به یاد دارم . نباید هیچ کار کنم . باید فقط بنشینم و چیزی که برایم فراهم کرده ام را انجام دهم . گاهی تلوزیون است . گاهی غذا . و گاهی چیزی که باید نابود کنم . به هیچ چیز به جز مورد سوم نباید دست بزنم جون خرد و خاکستر میشود و مثل غبار در هوا پخش میشود . یک بار خواستم قاشق را از کسی که به من غذا میداد بگیرم و بگویم خودم میتوانم غذایم را بخورم . اما همان لحظه که دستم به دستش خورد شروع کرد به پودر شدن و کمتر شدن . زجر کشیدن و زجر کش شدن . حتی یک قطه خون هم بیرون نزد ، همهبه خاکستر تبدیل شد . آن موقع تا یک ماه غذایم کم بود و با درد و کتک آنرا پر میکردند . از آن موقع دیگر به حرف هایشان گوش دادم . آنها سعی دارند کاری کنند من به قدرت تخریب خود کنترل داشته باشم و یا اگر نمیتوانم ، ببینند میتوانند با آزمایش هایی که رویم انجام میدهند مرا خوب کنند یا نه . هر روز پرستاری همراهم است تا کار هایم را بکند . حتی موقعی که به دست شویی میروم . خوب است که نمیتوانم خود را با دستهایم بکشم اگرنه تا الان هزاران ، نه ، میلیونها بار مرده بودم . روز به روز با هم بازی میکنیم و خوش میگذارنیم اما اوقاتی نیز مشکلاتی مثل آزمایش ها که در شروع ماه به شدت سخت تر میشوند و یا چیز های دیگر .یتوانند اوقاتمان را برای کل روز سخت کنند . شب ها مجبورم دست هایم را روی وسیله ای ببندم به طوری که دستم به چیزی نخورد و نشسته بخوابم . دستهایم حتی الماس را نیز پودر میکنند . نمیدانم اگر هوا را نیز اینطور کنند چه میشود ؟ حتما اتفاق بدی میوفتد . مثلا شاید از هوای کم بمیرم و یا خرابی را از تریق هوا انتقال دهم . ولی چیزی خیلی مهم نبود چون من جمعا شاد بودم . شاد بودم تا روزی که آن خبر را در گوشی صوتی تصویری ام دیدم .

شروعغذاماهآزمایش پرستاریآزمایش‌ها شروع
ℍ𝕖𝕝𝕝 𝕚𝕤 𝕙𝕖𝕣𝕖 , 𝕒𝕟𝕕 𝕨𝕖 𝕒𝕣𝕖 𝕥𝕙𝕖 𝕕𝕖𝕧𝕚𝕝𝕤
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید