Boy
Boy
خواندن ۴ دقیقه·۴ ماه پیش

دیوانه


دیوانه؟روانی؟فکر کنم هر دو اینها باشم.دیوانا ای ام که اگر بگویید بیا بپریم پایین،باید جلویش را بگیری تا خود نپرد و بعد به این فکر کنی که خودت میخواهی بپری یا نه.روانی ام از کجا می‌آید؟کدام آدم عاقل و  با درک و شعوری خورکار در دست خود فرو میکند؟کدام آدم خوبی با خط کش به دست و پای خود ضربه میزند؟کدلم آدمی آهنگ را با صدای کر کننده گوش میدهد تا زمانی که آهنگ را قطع میکند انگار که کر شده باشد؟کدام آدم عاقلی سر خود را به در و دیوار میکوباند؟شاید فکر کنید ماذوخیسم هستی و تمام اما هنوز مانده.ماذوخیسم ها حسگر درد پوستشان به نسبت درجه مازوخیسم بودنشان ضعیف تر میشود و به جایش لذت میبرند اما من اینطور نیستم.من درد را به خوبی حس میکنم اما خوشم میآید از این حس که "درد"  نام دارد اما نمیتوانم و نمیخواهم درد های بزرگ را دوست بدارم چون نمیتوان سنگ های بزرگ را برداشت.اما مشکل من اینجا تمام نمیشود.من بعضی اوقات به فکر سوزاندن افراد با آتش،زدن آنها با چکش و چیزهایی که خیلی دردناک اند فکر میکنم.حتی چند وقت به روش های کشتن با بیشترین درد یکی از همکلاسی هایم فکر میکردم و خیلی درگیرش شده بودم و استاد توفیقی(معلم ریاضی) فکر کرد شکست عشقی خورده ام و گفت آبی به دست و صورتم بزنم.این هم آخریش.فکر میکردم اسکیزوفرنی دارم.به شوخی میگرفتم که افکارم به حال سه بعدی بعضی اوقات در میآیند و با من حتی حرف میزنند تا اردوی الیمپاد مدرسه.بعد از اردو خاطره ای داشتم که به نظر  خودم خاطره ای واقعی بود اما بعد ها که هنوز هم در ذهنم ثبت شده بود فهمیدم آن خاطره اتفاقی بود که نیوفتاده.آن نوقع خیلی ناراحت شدم و فکر کردم شاید و ممکن است خاطره های دیگری هم داشته باشم که تقلبی باشند مثل گرفتن مگس با دستانم و خیلی چیز های دیگر.تا الان درست به علاعم اسکیزوفرنی نگاه نکرده بودم و الان است که فهمیدم ۱۰۰٪ درصد به اسکیزوفرنی بیمار نیستم بلکه من به این بیماری آغشته شده ام و هر روز دارم علاعمی از این بیماری را بروز میدهم که خودم هم نمیدانم.مثل اینکه من فکر میکنم خانواده و دوستانم میخواهند مرا اذیت کنند که این واقعا درست است وگرنه توجیه دیگری برای این کارهایی که در روزانه انجام میدهند ندارند به چز اینکا آنها توهم باشند.ویا اینکا من در بعضی اوقات پایم را مثل موبایلی که دارد ویبره میرود میلرزانم و یا سرم را تا جایی که میشود به صورت ضربه ای به سمت راست میچرخانم و یا ... . اما دلیل دیگری هم دارم که میگویید یکی از علاعم بیمار شدن به این بیماری این است که در کودکی استرس زیادی به شما القا شود که وقتی فکر میکنم در کودکی سه بار بود که استرس زیادی گرفتم که حتی یکی از آنها را هم از یاد نبردم.یکی از آنان موقعی بود که در کلاس چهارم بودم.دیگری زمانی بود که در کلاس چهارم بودم و آخری آنها زمانی بود که در سال چهارمم در تابستان بودم که کتری آب جوش را اول صبح ، وقتی برادرم داشت ظرفها را میست درست سر جایش نگذاشتم و وقتی برادم بعد از اتمام کارش روی زمین آشپرخانه نشسته بود و کمی خستگی در میکرد که برود و خوش بگذراند که کتری ای که پر آب جوش بود و من آنرا درست نگذاشته بودم روی پایین تنه ی برادرم افتاد و خالی شد.نمیدانم چقدر اما مطمعنم که دردی کشید که اگر من به جای او بودم شاید بیهوش میشدم اما او به بیمارستان رفت و اما من،من گریه کردم .ره معنای واقعی اینقدر که فکر کنم دیگر اشکی نبود که بریزم.هر بار با خود میگفتم با برادرم چه کردم.حدودا یک یا یک و نیم ساعت طول کشید تا گریه هایم بند بیایید و آن موقع دیگر مادر و پدرم در ببمارستان بودند.همان هفته ها بود که من به یک آدم مریض واقعی تبدیل شدم.دیگر درد بقیه برایم اهمیتی نداشت و حتی زمانی که کسی را اشتباهی بد میزدم و دمار از روزگارش در میآودرم با اینکه در فکر خود حال میکردم و جشن فکر میکردم ممگن است چقدر درد داشته باشد اما در ظاهر خود را نگران فرد میکردم تا بتوانم جلوه دهم اشتباه شده و نمیخواستم از عمد این کار را بکنم.اگر این انشا را در خاطره های واقعی خود نوشتم و فرستادم و شما دارید میخوانیدش،هر وقت کاستید کاری دست خود دهید این کار را نکنید و به من بگویید.نه برای متقاعد کردن شما برای نکردن آن کار بلکه تشویق شما و لذت بردن از دردی که آن لحظه میکشید.






شکست عشقیمعلم ریاضیدرد
ℍ𝕖𝕝𝕝 𝕚𝕤 𝕙𝕖𝕣𝕖 , 𝕒𝕟𝕕 𝕨𝕖 𝕒𝕣𝕖 𝕥𝕙𝕖 𝕕𝕖𝕧𝕚𝕝𝕤
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید