در مترو بودیم ، با استاد قاضی . موقع ورود ، دو کارتخوان پشت جسمی بزرگ بود انگار که جسم برای محافظت از چشم کسانی که بی دقتند ساخته شده بود . اما خود کارتخوان ها نیز احوال خوشی نداشتند ، به نوبت مثل چراغ های آنبولانسی روشن و خاموش میشدند و انرژی خود را بیشتر نگه میداشتند . پایین که رفتیم ، دختر بچه ای نشسته بود که داشت فال های خود را میفروخت اما او دو فال بیشتر در بساط خود نداشت و امید داشت که بتواند همین دو فال را بفروشد . پایین که رفتیم ، ایستاده بودیم برای خداحافظی و من نگاهم به جای دیگری بود که شخصی آشنا را دیدم ، استاد مخبر بود ، سلام کردیم و خداحافظیمان دو به دو شد . به پایین رفتیم . کنار ریل ، دو عدد به فارسی و انگلیسی نوشته شده بود که اول فکر میکردی آن دو رو به جلو خم شده اند اما بعد درک میکنی که بیرون زدگی آن دو خطای دید است . وارد شدیم و راه رفتیم تا بنشینیم . وقتی نشستیم نگاهم به پوست شکلاتی پیر و چروکیده جلب شد . بین دو پای زنی بود و داشت ناله میکرد که چرا باید اینجا روی زمین ولو شده باشد . بیرون رفتیم تا خط عوض کنیم و وقتی به پایین پله برقی رسیدیم ، فیشی عجیب زیر پایمان بود که رنگ آبی آش آنرا منحصر به فرد میکرد . پایین رفتیم و موقع خداحافظی ، استاد قاضی ادا هایی خنده دار در آورد تا کمی من را بخنداند و متوجه نگاه کسانی نبود که با تعجب او را نگاه میکردند .