ساعت شش با صدایی بلند ، اذیت کننده و تکراری از خواب بیدار شدم . سریع حوله ام را برداشتم و به حمام رفتم تا هم بوی نم بارن را و هم عرق های دویدن را از خود برهایانم . خود را سریع شستم و کارم تمام شده بود اما چیزی یادم آمد . صورتم . من صورت زشتی دارم که خیلی اوقات از آن خجالت زده و یا شرمگین میشوم . سریع صورتم را مثل مزرعه ای که چند وقت پیش درو شده بود . آن را دوباره خالی کردم و فقط از گیاهانش کمی سبزه گذاشتم چون مثل علف هرز ، هر روز رشد میکنند . مثل هر روز صبحانه خوردم اما امروز فرق داشت . ما خانواده فقیری نیستیم اما ، گاهی اوقات کسی که مسئولیت خرید را دارد فراموش میکند که باید چه زمان و چه چیزهایی بخرد و امروز آن شخص من نبودم . در یخچال را باز کردم و پنیر را برداشتم ، برایم به اندازه پر وزن داشت چون خالی شده بود ، مثل شکم بیچاره ام . به دنبال تخم مرغ ، عسل ، مربا و ... گشتم اما هیچیک را ندیدم . شاید هم چشمانم به دلیل اینکه تازه از خواب بیدار شده بودم چیزی نمیدید . کتری را پر از آب کردم و صبر کردم تا جوش آید . مثل همیشه به بخار آب هایی که در کوره میپزند و به جای روغن ، به بخار تبدیل میشوند مینگرم . آنها به محیط میآیند اما محیط آنها را میبلعد و در شکم نامرعی خود دفن میکند تا کمی گرم تر از این که هست شود . دست خو را مثل بالونی که با گرمای کتری شناور میشود ، دست من نیز با آن دود سفید مایل به بیرنگ بالا و پایین میشد و در آسمان ذهنی ام در همه جا بدون محدودیت حرکت میکرد . آن بالون میتوانست کل کره زمین را در کمتر از هشتاد روز طی کند . برای همین اسم آن بالون ، بالون جادو بود و به همین دلیل دست و پا داشت . دست و پا هایش موقع پرواز ، مثل قطعه ای که به او تعلق ندارند شروع میکنند به این ور و آنور حرکت کردن اما آنها هیچ زمان جدا نمیشوند . مثل جوجه اردک ها که تنها درکشان از مادرشان این است که او اولین نفری است که ما مییینیم و امکان دارد آنها شخص اشتباهی را به مادری خود انتخاب کنند اما دست و پای بالون جادو هیچ زمان از آن جدا نمیشدند . بعد از اینکه با سختی تصمیم گرفتم به دلیل گشنگی چایی شیرین و نان بخورم تا فقط گشنه نباشم و بتوانم سريعتر به مدرسه برسم . بعد از خوردن از خانه خارج شدم و به مدرسه رسیدم . زود رفته بودم تا حرف بزنم با کسی . حرف زدن برای خالی شدن و سبک شدن . حرف زدن برای بهتر شدن و درست شدن . به سمت دفتر پایه قدم های درازم را بلند کردم و در هوا انداختم تا ببینم در خود چه کسانی را پنهان میکند که میتوان صدا های مختلف از آن شنید . کسانی دیگر به جز من بودند و از قبل تر حضور داشتند . من که فکر میکردم تنها خودمم و باید وقتم را تا ساعت های ۱۲ به تنهایی بگذرانم خوشحال بودم که اسن خوشحالی خود را به خوشحالی بیشتر به دلیل دیدن دوستان داد . انگار هر کسی مثل من آنجا فقط به دلیل حرف زدن نبود و همه به جز من هدفی داشند ، مثل دنیای واقعی که من در پوچی به سر میبرم اما آنها قدم به قدم در حال بیشروی اند . بعد بالا و شمت نمازخانه رفتم ، جایی که داشتند برای اجرای تئاتر اختتامیه خود را گرم میکردند . آنجا خنده دار بود و من به آن نیاز داشتم برای همین ماندم تا بتوانم کمی بخندم . تا اسمی از آمدن پارسا مشایخ و استاد قاضی به گوش های در حال گوش دادن و صورت بدون توجهم خورد ، از تو شکفتم و مثل گلی شدم که میخواهند او را تا آخر دنیا رشد دهند چون با هر دو آنها حرف ها داشتم . ماندم و اولین نفری بودم که فهمیدم اولین نفر از کشانی که در لیست انتظارش را میکشم آمده است . مثل همیشه بعد آمدنش گوشه ای نشستم و فقط در سر پوچم پروراندم که در حال حرف زدن با او ام و جمله هایی که ممکن بود او بگوید را در ذهن خود میساختم . همینطور زمان گذشت و پوچی نیز کنارش بود . استاد قاضی هم نیز آمد . میخواستند نمایش خود را برای استاد بگذارند چون استاد رشته ی هنر اصلی اش انیمیشن سازی بود و به نمایشنامه بسیار نزدیک بود . آنها خواستند که من بروم اما استاد که انگار متوجه غم کلمات کم صدایم که سعی داشند بر ماندنم پافشاری کنند از من دفاع کرد تا بتوانن بیشتر در آن مکون بمانم . نمایش را دیدم و خواستم به پایین بروم تا بازی بچه ها را نگاه کنم اما ماندم تا با استاد حرف بزنم . نتوانستم چون کسانی دیگر او را با کارشان از من دزدیده بودند . پایین آمدم ایلیا را دیدم . یکی از دوستانم از سال قبل یود . یکی دیگر از آنهایی که از او شرمنده ام . شرمنده ام که دوستان سال پیش خود را به راحتی تمام ول کرده ام تا با خود بگذرانند . وقت را گذراندیم تا قرار بود به مکان غرفه رویم . قرار بود پیاده روی کنیم و پارسا من را انتخاب کرد تا پا به پایم روه رود . اگر نگفته بودند باید پشت مربی خود راه رویم حال داشتم با تمام سرعت و با تمام صدایی که میتوانستم راه میرفتم و آهنگ گوش میدادم . کنار پارسا بودم اما حتی جرعت این را نداشتم که حرفی را با او شروع کنم و فقط خود را سرکوفت میزدم . بالاخره رسیدیم و توانستم هواس خود را به کار دهم و از اضطراب دوری کنم . ساعت ها مثل پلک زدن میرفتند و میآمدند تا اینکه علی اسکندری را آخ جلو دیدم . از خوشحالی در خود نگنجیدم و سمت او رفتم . لباس ها تمام شده بود برای همین لباس خود را به او دادم . استاد شریف رضویان که این صحنه را دید ، انگار که از علی نفرت داشته باشد از من مثل مجرم ها پرسید که چرا لباس خود را به علی داده ام . طوری سوآلش را پرسید که انگار اگر در تن او بماند آب میشود و میسوزد . البته طولی نکشید که علی نیز لباس خود را به کسی دیگر داد . من ناراحت شدم چون دوست داشتم او را دوباره در این لباس ها ببینم اما نتوانستم خیلی آن روز های شاد فصل عاشقی را در زیر دندان مزه مزه کنم . گذشت و گذشت و ما برگشتیم . ساعت دوازده شد و همگنان خواستند بخوابند اما انرژی من مثل بمب اتم بالا زده بود و نمیخواستم بخوابم . مثل موشی که در تاریکی راه میرود بیرون رفتم و آهنگ های مورد علاقه ام را در مغذ خود کردم . گریه ها با ترس از اینکه کسی آنها را نبینند با سر و صدا بیرون میزدند و صورت را شست و شو میدادند . مزاهمانی آمدند و ترس مرا چند برابر کردند . در آخر باعث شدند مثل عقابی که لاشخور ها را دور بر خود میبیند و غدا را ول میکنند ، من نیز آن حال و هوا را ول کنم . سه نفر به سمت من آمدند . علی که به کنار من آمد و مسلمی و کاوه ای که آن ور تر کنار هم نشستند . من کهآهنگ را ولی کرده بودم شروع کردم به نوشتن . زمان طوری گذشت و از سر و صدای بچه ها که چند نهمی نیز بهشان اضافه شده بود ، استاد شریف پایین آمد و جمعممان کرد و به بالا بردمان . قبل بالا رفتن ، یکی از نهم ها شکایتی کرد که خوابش نمیآید و استاد گفت : بیا دراز بکش اگه نیم ساعت بعد بیدار بودی بیا پایین . من که کمی خوابم میآمد اما میخواستم شب را بیدار بمانم ، با خود گفتم آن ۱۸۰۰ ثانیه را میشمرم و پایین میآیم . دراز کشیدیم و من شروع کردم به شمردن . زمین نمازخانه پر از صندلی بود و چیزی نداشت که رویش بخوابیم برای عمین به نمازخانه آبی پناه برده بودیم . دو موکت جا داشت اما ما سه موکت در آنجا داشتیم موقع پهن کردن دو موکت استاد امیری گفته بود سومی را بیرون ببریم اما من پیشنهاد دادم آنرا بری خواب بالشت خود کنیم . حال میدیدم همه به صف روی آن خوابیده بودند به جز کسانی که فکر میکردند آن موکت کثیف است و یا بالشت آورده بودند . علی و دیوار مرا احاطه کرده بودند . خوب بود که علی کنار من نبود و آن طرف موکت را انتخاب کرده بود چون آن موقع جا خیلی تنگ میشد و من باید تمام حواسم میبود تا به او نخورم و یا او را بیداز نکنم . اگر از صورت علی چشم بر میداشتم خوابم میبرد . صورتش مثل انرژی زایی بود که با دیدن به من انرژی میداد تا سریعتر این ۱۸۰۰ ثانیه را تمام کنم . بعضی اوقات چشمان خود را باز میکرد و من که میفهمیدم چشمانش تغییر رنگ داده اند و سفیی آنها را میديدم چشمان خود را میبستم تا نفهمد تمام زمان را به صورتش زل زده بودم . حیف که او آن طرف بود و نمیتوانستم درست صورتش را نگاه کنم و برایم مثل دو چشم بود که در تاریکی به شکل چشمان هیولا ها و یا انسانهای انیمیشنی در میآمد و پلک میزد . همینطور میشمردم و گاهی اوقات در حد چند ثانیه چشمانم بسته میشد و از این دنیا جدا میشدم . بعد از رسیدن به ۱۶۰۰ بیخیال شمردن شدم چون با خود گفته بودم ۱۰۰ تای اول را کند خوانده بودم و خوابيدن های ثانیه ای میتوانستند ۱۰۰ ثانیه شوند . علی به من گفته بود که بیدارش کنم و من نمیدانستم چه کنم . کمی سرش را مثل ل
حیوانی مرده کا با چون تکان میدهند با انگشتم تکان دادم اما هیچ واکنی نشان نداد ، خوابش سنگين شده بود . فکری به سرم زد که از آن فکر خجالت زده شدم و در آخر هم آن کار را کردم ، آن کار هیچ کمکی به بیدار کردن او از این مرداب غلیظ کمکی نمیکرد .بعد از کمی تکان دادن های بی ثمر بلند شدم . وقتی داشتم پایین میآمدم نهارخوری را دیدم که به من چشمک میزد و خواستم به درونش حجوم آورم اما تصاویری که از آن تو برایم نمایش داده ميشدند مثل رودی خروشان که مخالف حس من بودند ، آنرا عقب راندند و باعث شدند به صندلی کنار نهارخوری بسنده کنم . من به صندلی و صندلی به دیوار تکیه داده بود . جالب این بود که من فکر میکردم نیم ساعت است که شمرده ام و آن خوابها ۱۰۰ ثانیه بیشتر نبودند اما نمیدانستم همان خواب هایی که فکر میکردم ثانیه ای بودند ، روی هم یک ساعت شده بودند . بالاخره به هیولا ها غلبه کردم و به نهارخوری حجوم آوردم . به علی پیام دادم و گفتم در صورتی که بیدار شده بود و میخواست مرا پیدا کند ، در نهار خوری هستم چون میدانستم چند دقیقه یکبار بیدار میشد و پیام هایش را نگاه میکرد . همینطور در نوشتن غرق شده بودم که علی آمد و مرا از مرداب پر از عسلی که در آن فرو میرفتم بیرون آورد . زمان را گذراندیم ، طلوع را گذراندیم و گذشت تا ساعت هفت شد . بیرون آمدیم و دوی میله های سرد و سخت که برای نشستن بودند به خواب رفتیم و من ساعت نه بیدار شدم . رفیتم صبحانه را خوردیم و متوجه مشکلی شدیم . تکپ والیبالی که دیروز با آن بازی کرده بودیم ، در دفتر آقای دهقان جااوش کرده بود و در دفتر ، باز شدنی نبود . کسی باید جرعت خود را در جایی جمع میکرد و با ترس از افتادن غلبه میکرد تا برود و توپ را بیاورد . مشکل اصلی این بود که بعد از آنجا رفتن ، باید به فکر برگشتن نیز مبیودیم چون همیشه رفت آسان تر از برگشت بود و ما قد بلندی نداشتیم تا بتوانیم به پایین بپریم . علی که میخواست هر طور شده بازی کند ، بیرون از پنجره آمد اما حرکتی نکرد تا جلو تر رود و تنها به پایین نگاه میکرد . من به او گفتم میروم و آسان هم بود ، رفتم و توپ را انداختم اما برای برگشت فکری نداشتم . استاد امیری گفت از همین راه آمده برگرد چون نمیتوانی به پایین بپری تا ما تو را بگیریم . من نیز همان راه آمده را برگشتم انگار که کار همیشگی ام بود . دیگر بازی کردیم و رفیتم و کار کردیم و در آخر هم به خانه رفتیم . روز خیلی خوبی بود .
هوف ، اینم از آخریش . ببخشید زیاد شد و غلط تایپی احتمالا زیاد دارن ، تصویر هاشون خیلی مرتبط نیستن ، اسم هاشون چرتن و حال نداشتم برم بخونمشون خودم تا یکم بهترشون کنم