در دنیایی نا آشنا ، پر از آدم . پر از نگاه های مختلف . پر از ماموران اطلاعاتی با هدف نزدیک شدن و قوی شدن . پر از ربات های بی احساس . پر از گدا های چرک گرفته و کثیف . پر از معتاد های عقب مانده . زندگی میکرد و میگذراند . تازه به این دنیا آمده بود . نمیدانست چه کند چون هر طرف که میرفت طرف دیگر به او چشم غره میرفتند . وقتی سفید میشد ، سیاهان او را رنگ میکردند و وقتی سیاه میشد دفید ها او را پاک میکردند . البته خود بود که سیاه و سفید میکرد و مثل آفتاب پرست شده بود . سیاه ، سفید ، سیا ، سفی ، سی ، سف ، س ، س . در آخر دیگر نه سیاه بود و نه سفید . رنگی بود بین آنها . مثل همیر بازی ای که همه رنگ ها را در بر میگیرد اما به رنگ خاکستری نمایان میشود . حال دیگر همه زمان همهبه او چشم غره میرفتند . حال او همه زمان در حال عذاب بود . حال دیگر حالش مذاب بود . حال سفیدان سفید و سیاهان سیاهش نمیکردند . دیگر همه به دنبال همرنگ کردن او بودند تا دوباره به سفید و سیاه کردنشان ادامه دهند . چون اگر سیاه میشد سیاهش سیاه نبود و اگر سفید میشد سفیدش سفید نبود . حال دیگر نمیدانست خود را چه بنامد ، انسان یا هیولا . دیو یا دلبر . لیلی یا مجنون . عاقل یا دیوانه .