به اردو رفته بودیم ، با بچه های مدرسه . قرار بود با گروهمان به قسمتی از حرم آقا برویم و در انجا کمی زیارت کنیم . استاد شریف رضویان که معلم گروه ما بود ما را همراهی میکرد . در راه به دو تا از بچه ها برخوردیم که با اجازه از گروه شان جدا شده بودند و وقتی ما را دیدند با ما همراه شدند . با هم پشت استاد به سمت مکان نامعلومی میرفتیم . استاد ما را جایی برد که نزدیکترین جا به مظهر متبرک امام بود . ظریح نبود ، بلکه دیواری بود . دیواری سفید پوش که پر شده بود از آرزوی مردمانی که از آن گذشته بودند . انگار که آقا غول چراغ جادویی بود که سه ارزو را برآورده میکرد ، البته که اینطور نبود ، آقا غول چراغ جادویی بود که میتوانست همه آرزو ها را برآورده کند . بچه ها دیوار را چسبیدند و شروع به راز و نیاز با آقا کردند . وقتی دست به دیوار زدم ، صحنه قبلی ای که آقا مرا به حرم آورده بود به یاد آوردم . با بچه های محلمان رفته بودیم . یکی داشت برایمان روضه میخواند و جایی ساکت جمع شده بودیم . دستانم را دو طرف صورت گرفته بودم که کسی نبیند . نه به دلیل اشک های ریزان که از چشم بر گونه و از گونه بر زمین جاری میشد . بلکه از صورت و چشمان خشکم بود . انگار قلبی از سنگ داشتم که اجازه حتی یک قطره اشک را هم به زور میداد . از خواب و خیال جدا شدم و علی را سمت راست خود دیدم که با چشمان بسته اشک میریخت و زیر لب حرف ها میزد . من نیز شروع کردم . چیز زیادی نداشتم که بخواهم و این ناراحتم میکرد که چرا نمیتوانستم همه چیز هایی که میخواهم را بخواهم . از آقا خواستم کاری کند برایم . کاری که دیگر شرمنده نباشم ، کاری که بتوانم دل را بر روی او باز کنم و همراهش خود را خالی کنم . خواستم تا دیگر آدمی نباشم که مثل قبل الفاظ رکیک روانه زبانش بودند . کسی نباشم که زنگ نماز را میپیچاند تا کمی بیشتر در روز بازی کند . کسی نباشم که حس کنم منظور استاد امیری از اینکه نباید فحش بدهیم و شوخی هایی کنیم من است . از کار های خود خسته شده بودم . از نقش بازی کردن ها ، خنده های الکی و کار هایی که تنها برای خنداندن دیگران بود . خواستم تا آنها را از من پاک شوند . میخواستم آدمی دیگر متولد شوم . بعد ها اسم آن دیوار را برای خود دیوار آرزو گذاشتم ، و حال . مشتاقم تا دوباره به دیدن آقا در همان مکان روم تا تشکر کنم .