سرش درد میکرد و دوباره کنترل بدنش را به دست نداشت . اما خوبی اش این بود که دوباره خود را به شکل انسانی میدید . به دور و برش که نگاه کرد دکتر و پرستاری دید که پشتش ماموری ایستاده بود . مامور چشم ها و اسلحه اش را به سمت او گرفته بود . دکتر کمی نزدیک شد تا نگاهی به او بیندازد . چشمانش از حیرت برق میزد طوری که انگار چیزی خارقالعاده جلوی چشمانش میتابد . چراق قوه ای از جیب خود برداشت و به یکی از چشمهای او تاباند . عجیب بود ، چشمش انگار که در لحظه به نور عادت کرده بود . دکتر با حیرت بیشتر نور را به چشم دیگر تاباند تا دوباره مشاهده ای کند که چه میشود . پرستار با سرعت بسیار در حال نوشتن بود انگار که اینجا کلاس کالبد شکافی بود ، دکتر معلم ، پرستار شاگرد و او . او میجودی بود که تجزیه میشد . دکتر به پشت او رفت و از دید پنهان شد . بعد از چند ثانیه او را با تخت چرخاند . جلویش خر وسیله ای که فکرش را بکنی داشت . از چاقوی جراحی و پَنس تا اره برقی و تفنگ . انگار آنها را آورده بودند تا هیولایی نامیره را بمیرانند . دکتر از بین همه اینها یک دستگاه آبی رنگ در دست داشت . آنرا با آرامی به سمت انگشتان او برد و دکمه ای را زد . سوزنی از آن خارج و وارد شد اما دردی نداشت . انگار که بدنش از فولاد ساخته شده بود . دکتر که بعد از چند بار تکرار کفرش در آمده بود جاقویی برداشت و روی پوست او نقطه ای بر جای گذاشت . اما بعد از ثانیه ای هیچ اثری از نقطه نبود . دکتر با عصبانيت چاقو را محکم به سمت دست او روانه کرد اما بعد از کمی تو رفتن چاقو ایستاد و دیگر حرکت نکرد . دکتر که چشمانش گشاد شده بودند چاقو را کشید اما چاقو باز هم حرکت نکرد . انگار مثل شمشیر جاودانه در سنگ بود که تنها یک نفر میتوانست درش آورد . وقتی دست از تلاش برای فرو و یا بیرون آوردن چاقو کرد ، چاقو خود با تکانی به بیرون افتاد و باز هم هیچ اثری نماند . دیگر به سر حد خود رسیده بود و صورتی جنون وار بر پشت ماسکش نمایان شده بود . اره برقی را برداشت و شروع به روشن کردن آن کرد . با هر قیژ قیژ تن پسرک وحشت زده بیتر میلرزید و تقلای بیهوده بیشتری برای رها شدن از بند آن دیوانه میکرد . اره برگی که روشن شد ، بوسیله دستان لرزان دکتر یه سمت دست پسرک آمد . موقع اصابت صدایی آمد که احتمالا صدای برخورد پوست و اره برقی بود . اره برقی همچنان بیشتر و بیشتر در دست او فرو میرفت اما کمی نگذشت که دیگر دستی برای فرو رفتن نبود . پسرک از درد به خود میپیچید و هپینطور آروغ میزد و چشمانش را محکم به روی هم میفشرد تا خون غلیظ را نبیند . خون به رنگ سیاه بود و بوی زنگ آهن میداد به طوری که بینی را میسوزاند . صدای ریخته شدن خون در چیزی را شنید و بعد از چند لحظه درد قطع شد . چشمانش را که باز کرد دوباره همیان دست هیولا مانند را دید که انگار ناخن های تیزش تیز تر شده بودند . همه با وحشت به دست نگاه میکردند که بی حرکت آرام گرفته بود تا اینکه فربد به خود آمد و زوری زد تا خود را به کمک آن دست شیطانی نجات دهد اما نگار کافی نبود . هر چقدر که زور زد کافی نبود . خسته شد و آرام گرفت . دکتر حال با چهره ای نمایان به سمت او میخندید . دهن او تکه ای گوشت بود که دندانهایش کامل از اول تا آخر مشخص میشد . دهان منزجر گننده اش را نکان داد و گفت : من دکتر موریس هستم . بعد یه سرعت چاقوی جراحی که از دور بی خطر میآمد را در سر او فرو کرد . چشمانش تار شد اما باعث نشد برای بار چهارم بیهوش شود . دکتر که انگار به فکر بیهوشی او بود با علامتی مامور ، باعث شلیک چند گلوله به پشت پسرک شد . دوباره چشمانش از حال رفت و دیگر باز نشد . با دردی شدید از آرامش خود پرید و دستگاهی دید که خون را از دست ، سر و پا هایش بیرون میمکید و آنها را با لوله به جایی نامعلوم میبرد . خود را بار ها تکان داد اما باز فایده ای نداشت . با درد همه چیز بیشتر به طول میانجامید . خدا خدا میکرد که دوباره ماموری از رآه برسد و با دار های دردناک او را آرام کند اما انتظار بیهوده بود . همینطور که خون از او کمتر و کمتر مشد و درد او بیشتر و بیشتر ، حس کرد که صدایی میآید . فهمید صدا از درون خود او بود . داشت میگفت : سلام ، کسی آنجا هست ؟
جواب سلام را داد و فهمید اشتباه کرده است چون صدا در مغذ خود بود . در افکار خود گشت و کسی را پیدا کرد . کسی نبود که کس باشد . همان هیولا بود که آنرا روی تخت دیده بود .
-تو کی هستی ؟
+من ؟ خود نیز نمیدانم
-چطور از بدن من سر در اوردی ؟
+داشتم در جایی که شما به آن شهر میگویید پرسه میزدم و با ارواح سرگردان بازی میکردم که ناگران به تو برخورد کردم و بیهوش شدم .
-پس همه اینا زیر سر تو
+خیر ، من مقصر نیستم ، تو کیستی؟
-من فربدم
+این اسمت است ؟
-آره ، تو چرا اینطوری حرف میزنی ؟
+چطور حرف میزنم ؟
-مثل کتابا
+من زمانی که در بدن تو بودم از حافظه ایت متن هایی را خواندم و زبان شما را بلد شدم
خواست چیزی بگوید که ناگهان با تکانی به زمین پرتاب شد . دوباره تبدیل به هیولا شده بود اما اینبار تنها چشمان مال خود بودند . حال فهمیده بود که او دیگر او نیست . او دیگر دو نفر است.
علی اگه این پستو میخونی بیا یه نظری هم بده ، تو گروه که کلا پیام نمیدی ، اینجا یه چیزی بگو