نمیدانم که ام. روزهاست در جهنمی زندگی میکنم که همه فکر می کنند زندگی عادی است و شب هاست که در یخبندانی زندگی میکنم که همه در حال خواب اند . نورها و صداها در روز مثل پرتویی تیز در تن و گوشم فرو می رود . زمانی نیست که نترسم . هر آدمی که به من نگاه می کند مثل هیولایی در میاید که به شکل آدم تبدیل شده . آسمان مثل خون قرمز است. در زمانی که باران میبارد خون همه جا را فرا میگیرد. همه فکر می کردند من دیوانه ام و من فکر میکردم همه دیوانه اند . آخر خود را راحت کردم اما فهمیدم هنوز در همان دنیا به سر میبرم با فرق اینکه دیگه هیچ انسانی نیست