Boy
Boy
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

مداد قدیمی ۳

نمیدانم که ام. روزهاست در جهنمی زندگی میکنم که همه فکر می کنند زندگی عادی است و شب هاست که در یخبندانی زندگی میکنم که همه در حال خواب اند . نورها و صداها در روز مثل پرتویی تیز در تن و گوشم فرو می رود . زمانی نیست که نترسم . هر آدمی که به من نگاه می کند مثل هیولایی در میاید که به شکل آدم تبدیل شده . آسمان مثل خون قرمز است. در زمانی که باران میبارد خون همه جا را فرا می‌گیرد. همه فکر می کردند من دیوانه ام و من فکر میکردم همه دیوانه اند . آخر خود را راحت کردم اما فهمیدم هنوز در همان دنیا به سر میبرم با فرق اینکه دیگه هیچ انسانی نیست

چه هیولای گَشَنگی😂
چه هیولای گَشَنگی😂



ℍ𝕖𝕝𝕝 𝕚𝕤 𝕙𝕖𝕣𝕖 , 𝕒𝕟𝕕 𝕨𝕖 𝕒𝕣𝕖 𝕥𝕙𝕖 𝕕𝕖𝕧𝕚𝕝𝕤
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید