استاد عسکری میگفت : ما خودمونو نمیشناسیم
و استاد مخبر تعریف میکرد زمانی را به سر گذشته که که حسی نداشته ، زمانی که دنبال این بده که کمی از این بی حسی در آید ، حتی با ناراحتی و درد . میدانم . میدانم من نیز دیوانه ام . میدانم نمیدانم چند مرض قابل درمان و یا درمان نشدنی دارم که شاید اگر کسی همه آنها را بفهمد ، چیز ها که درباره من فکر نمیکند . میدانم چه کار هایی کرده ام که دیگر پشیمانی برایشان فایده ندارد و میدانم نمیدانم چطور آن پشیمانی ها را از ذهن پاک کنم . میدانم در حال حاضر کار های زیادی دارم که باید بکنم اما نکرده ام و میدانم نمیدانم چطور آنها را سر و سامان دهم تا روزی تمام شوند . نمیدانم چند بار به این سناریو فکر کرده ام که یک یا چند و یا حتی همه اعضای خانواده ام بمیرند اما من زنده بمانم . و متاسفانه اولین چیزی که به ذهن کثیفم میرسد چیزی است که از آنها میماند و به سود من است و ادامه زندگی خویش . نمیدانم چند بار به این فکر کرده ام که همکلاسی هایم را جزغاله کنم ، بدزدم ، خفه کنم و هر راه دیگری برای کشتن آنها به کار ببرم . هر بار که میخندم با خود میگویم : چی مگه خنده داره ؟ هیچ کدام از شادی ها و خنده هایم واقعی نیستند ، مثل تمامی ناراحتی هایم که روزی دارمشان و روزی نه . زمانی که نوبت من رسید ، وقتی شروع به مشت زدن به دفاع دوستم کردم ، مثل قاتل سادیسمی ای که از تکه پاره کردن انسانی که زندانی کرده لذت میبرد میخندیدم ، مثل دیوانه ای که بیماری اش بیشتر شده میخندیدم . نمیدانم چرا میخندیدم ، تنها چیزی که میدانم آن است که دیوانه ام و دیوانگی عالمی دارد .
پن:آقا من خواستم اینو نفرستم یا سانسور کنم ولی گفتم وِلِلِش . منِ الان این نیستا😂😅