شما گفتید یک متن اما نگفتید چه جور متنی(:
-خب شروع کن
+چشم
جلوی استاد قاضی بودم ، چشم در چشم رو به روی هم بودیم و روی صندلی نشسته بودیم و او از من خواست بود چیزهایی به او بگویم در . در دفتر پایه بودیم و شب بود . بادی که از پنجره بیرون می آمد خفگی اتاق را خفه می کرد . هیچ کس به جز من ، استاد و باد نبود . کمد و میز و صندلی گوششان را تیز کرده بودند تا اگر توانستند حرف های ما را بشنوند .
-می خوابی من رو توصیف کنی ، درسته ؟
+آره ولی می دونم از کجا شروع کنم.
-خب می تونی اول درباره ظاهرم حرف بزنی
+از لحاظ ظاهری بخوام نگاه کنم خب باطن تون میمونه و فکر اشتباه می کنید.
+نگران نباش
او آدمی قد متوسط و ریز اندام بود که شخصیت جالبش او را بزرگ می کرد. در کلاس برق عجیبی در چشمانش دیده می شد که با خستگی در صورتش ترکیب می شد . وقتی به مدرسه می آمد شلوار و لباسی داشت که نشان می داد او است . هر وقت از کار کسی ناراحت می شد نور چشمانش را رو به آن شخص خاموش می کرد . خارج از کلاس به فردی تبدیل می شد که خنده های جالب و اداهای جالب تر دارد . خنده های دیوانه وار و نگاه هایی دیوانه وارتر . او خیلی به من شبیه است و من خیلی به او شبیه هستم . اینها را به او گفتم اما نگفتم چقدر با او احساس راحتی می کنم . او آدمی بود که همهدخورش جمع می شدند اما نه به خواطر دلقک بازی و یا علمی بودن ، به خواطر شخصیت عج یب دوست داشتنی او بود . او درختی بود که با همه فصل ها می ساخت ، از سرد ترین آنها تا گرم ترینشان .
سال خیلی زود گذشت اما عیبی نداره و مهم اینه که شما با درستون من رو علاقه مند به نوشتن کردین . خوبی یا بدی دیدین حلال کنید.
شاگرد و دوستدار شما ، فربد
پ.ن:خیلی دلتنگتم استاد🖤
·÷±‡± Wonder Boy ±‡±÷·